رویاهایی که داشتم ! چه زود رفت :)
بعد یه سال ! وارد مغازه شدم !
یه کتاب برداشتم ! جلدشو نگاه کردم : درد و دل !
واسم سوال شد ! با کی ! یا چی تو این کتاب هست ؟
خریدمش !
رفتم خونه ! تو اتاقم ! زیرزمین ! چه میدونم !
اون موقع اتاق من بود !
نشستم روی صندلی چوبی !
دوباره جلد و نگاه کردم و کتاب و باز کردم !
صفحه اول ! مقدمه !
صفحه دوم : از نگاه مردم !
داستانی بود واسه خودش ! داستان یه پسر !
پسر هفده ساله !
واسم جالب شد ! خوندمش ! نتیجش چی بود !
غصه خوردن خودم ! اخه مردم انقدر بد ؟
انسان چقدر پست ؟ حالا میفهمم ! بیچاره پسره !
چه درد هایی که تو نوجوونیش نکشیده بود !
کتابو خلاصش کردم !
داستان از این قرار بود !
: [[ اسمم اریکه ! یه پسرم ! 17 سالمه ! یادمه تو همین سن رفتم خیابون واسه مادر پیرم نون بگیرم ! رفتم مغازه ! پول کمی داشتم ! چقدر ما فقیر بودیم ! فروشنده عین قاتلا نگام میکرد ! یدونه ! فقط یدونه نون تونستم بخرم ! مجبور بودم ! باید سر میکردم ! برگشتنی نون و تو دستم گرفتم ! اون موقع که کیسه نبود ! نه بابا ! شاید بوده و ما فقیریم ! ندیدیم ! یادمه یه پسر هم سنه خودم پشتم راه میرفت ! معلوم بود از این پولداران ! شنیدم به یه دختره که کنارش راه میرفت گفت : هه فقیر بدبخت ! بره بمیره با یدونه نون ! عادت کرده بودم اما این جمله برام سخت تموم شد ! یه اقا ! اونم شندیم ! گفت : بیچاره ! حالا باید تو جوب بخوابه ! خیلی عصبی بودم ! یه چند نفرم همینا و گفتن ! مهم نیس مهم اینه من الان دستم به دهنم میرسه ! حالا اقایی شدم ! دارم ازدواج میکنم ! کار دارم ! یه خونه نقلی دارم ! حالا من خوشبختم ! ولی مردم پست باقی موندن !! ]]
کتابو بستم ! خیلی نتیجه ها داشت !
پر بود از حرف !! رفتم رو تشکم !
چشمام رو بستم !
وقتی بیدار شدم ! یه چیز برام معنا داشت !
تلاش ! :)