ویرگول
ورودثبت نام
آیناز تابش
آیناز تابش
خواندن ۵ دقیقه·۸ ماه پیش

عامه‌پسند!


امروز چاپ سومش بود. کتاب یکی از همکارانم را می‌گویم. شاید باید بیشتر در مورد او توضیح بدهم؛ اما تنها چیزی که می‌توانم به عنوان یک منتقد بی‌حوصله درباره‌اش بگویم این است: کلیشه بود، بسیار کلیشه.

معمولا میان مردم آدم حسودی شناخته نمی‌شوم. شاید هم باشم اما بیشتر در مسائل شخصی، چون اعتقاد دارم هر کسی پتانسیل و ویژگی‌های خودش را دارد. مثلا هیچ‌وقت دلم نمی‌خواهد بیل گیتس باشم چون من چنین کرکتری ندارم. نه این‌که از برنامه‌نویسی خوشم نیاید؛ علی‌رغم شباهتم به اصحاب کهف در زمینه‌ی دیجیتال برایم علم جالبی محسوب می‌شود و شاید حتی روزی به کلاسش رفتم؛ اما خب مخالف سرمایه‌داری هستم و پول نیز بیش از حدی که نیاز دارم و کفاف زندگی و شادی‌ام را می‌دهد خوشحالم نمی‌کند. پس احمقانه است به بیل گیتس حسادت کنم چون خواسته‌هایمان یکسان نیست.

چندان علاقه ندارم زندگی خود را تمام و کمال کف فضای مجازی بریزم؛ نمی‌دانم احساس خوبی نمی‌دهد و من همان‌طور که برای سرمایه‌داری ساخته نشده‌ام، متاسفانه وبلاگ‌نویس یا بلاگر خوبی هم نیستم. از این آدم‌ها که ترجیح می‌دهند خودشان را در خانه حبس کنند و نمی‌فهمند چرا باید هنگام لحظات خوب جای لذت بردن از خودشان عکس بگیرند و تازه برای ملت هم پست کنند. (البته کسانی که این کار را دوست دارند برایم قابل‌احترامند اما چیزی نیست که به من احساس زندگی بدهد)

با تمام این‌ها تقدیم کردن اطلاعاتی مختصر به خواننده برای ارتباط بهتر الزامی‌ست. اگر بخواهیم به حقیقت و شناسنامه نگاه کنیم من امسال شهریور ماه پانزده سالم می‌شود. مردم می‌گویند به صدایم می‌خورد سی ساله باشم. قدم نیز این تئوری را حفظ می‌کند. همچنین نوشته‌ها و افکارم به یک دختر بیست و هشت ساله می‌خورند که معشوقش را در جنگ جهانی دوم از دست داده است؛ لیکن چهره‌‌ و اخلاقم را زیر ده سال توصیف می‌کنند. (شاید اگر این‌قدر به خود دستبندها و انگشترهای خرسی مخصوص دختربچه‌های پنج ساله‌ و رشته‌ موهای اکلیلی آویزان نمی‌کردم چنین اهانت مهلکی شاملم نمی‌شد.)

البته این‌ها حاشیه‌اند. نکته‌ی اصلی زندگی‌ام این است که تقریبا از وقتی که چشم باز کردم صرف هنر شده است. چهار سالم بود که حروف الفبا را حفظ و تمام محاسبات ریاضی را بلد بودم. (هیچوقت هیچ‌کس حتی خودم موفق نشد بفهمد از کجا؟)

از همان موقع فعالیت حرفه‌ای‌ام را در موسیقی، نویسندگی، نقاشی، رقص باله و معرق آغاز کردم. چند سال بعدش هم گویندگی، دوبله، نقد و شعر. اول‌ها می‌خواستم تصویرگر باشم؛ اما آن‌قدر به نقاشی‌هایم شخصیت بخشیدم و برایشان داستان ساختم که راه ۹ ساله‌‌ی نویسندگی‌ام با چاپ اولین داستانم در شش سالگی شروع شد. (چاپ رسمی نبود. عموی پدرم چاپخانه داشت و از این رو یک چاپ اختصاصی ده جلدی محسوب می‌شد.)

در طول این ۹ سال نوشته‌های من از لحاظ محتوا و قلم به طرز شگفت‌انگیزی پیشرفت کردند و قضیه به جایی رسید که می‌توانم بگویم حداقل ایده‌هایم دیگر کوچک‌ترین درصدی از کلیشه ندارند، گرچه قلمم هنوز نقص‌های زیادی را داراست. اما می‌دانید چه شد؟ من در این سال‌ها بخاطر تمام پیشرفت‌هایم پسرفت فجیعی کردم.

همکارم را یادتان می‌آید؟ همانی که کلیشه می‌نوشت. امروز از او مشورتی گرفتم. راستش را بخواهید از لحاظ موفقیت تجاری واقعا در صدر قرار دارد و کتاب‌هایش صدها خواننده دارند. من؟ من یک نویسنده‌ که پشت هر پیرنگش هزاران هدف سمبولیک و فکرشده و اجتماعی‌ست و هر داستانش یک دنیای نو و عجیب و غریب دارد. ایده‌هایش تنها نو نیستند و *منحصر‌به‌فردند*. نوازنده‌ای که مشغول یادگیری حرفه‌ای پنجمین سازش است و نقاشی‌ که هر کسی بوم‌هایش را می‌بیند دهانش باز می‌ماند‌. آهان، مشکل همین‌جاست. تنها دهان‌شان باز می‌ماند، یک آفرین می‌گویند و می‌روند‌. درست حدس زدید. من هر قدر خلاقانه ایده می‌دهم، در برندسازی شخص خودم هیچ استعدادی ندارم و شاید شمار مخاطبینم به پنج نفر هم نرسد. شاید بگویید خب منی که شخصیت برندساز ندارم نباید به دوستم حسادت کنم، درست مثل مسئله بیل گیتس.

اما قضیه حسادت نیست، قضیه خستگی‌ام است. از من سن بیشتری دارد؛ اما سابقه دو سه ساله‌اش هرگز به ده سالی که من در این زمینه جان کنده‌ام نمی‌رسد. می‌دانید مشکلم چیست؟ او نصیحت می‌کند! که باید عامه‌پسند و ساده بنویسم. فلانی رفت فلانی را بوسید عاشق هم شدند بعد مثلث عشقی ایجاد شد، قصه‌های خاله‌زنکی که با سریال‌های ترکی ماهواره فرقی ندارند و مفت نمی‌ارزند. ولی حالا به ایراد اصلی می‌رسیم. همین سریال ترکی‌های بی‌محتوای او مجوز می‌گیرند و آثار من؟ نه، در آن‌ها بیش از حد دهانم حرف زده‌ام و معلوم است که دولت دلش نمی‌خواهد نویسنده‌اش پایش را از گلیم لعنتی‌اش درازتر کند. آثار او میلیون میلیون جرقه می‌خورند و دچار انفجار بازدید می‌شوند و وقتی نوبت من می‌رسد نهایتش چراغ نفتی بختم را بگیرد. (از بچگی هم به چهارشنبه سوری علاقه نداشتم و شاید همین سبب قهر جرقه‌های ترقی‌ساز با من شده است.)

با این حال هیچ کدام از این‌ها عیبی ندارد، جز این‌که در چنین جامعه‌ای جای این‌که من بنشینم او را نصیحت کنم با علاقه و خارج از قضایای مالی و حرفه‌ای بنویسد، او به من پند و اندرز می‌دهد و می‌گوید عامه‌پسند بنویس و جنبه‌های تجاری را در نظر بگیر. مشکل این‌جاست که یک‌سری بازرگان با هر چه تنورش داغ‌تر باشد بالا می‌روند و من؟ من همان هنرمندی شده‌ام که ته سیاه‌چاله‌ی شکست سقوط کرده و هر بار سطح هنرش را ارتقا می‌دهد جای تحسین نصیحت‌های عامه‌پسندانه می‌شنود. و کاش می‌شد این بازرگانان بروند طلا بفروشند، جوراب بفروشند و با استعداد برندسازی خاصشان پول پارو کنند. این تنها خستگی من است، خستگی از نقشی که روزی در جامعه داشتم و خیلی وقت پیش آن را دزدیدند. کاش لازمه‌ی هنرمند بودن تنها هنر بود...

بیل گیتسعجیب غریبفضای مجازیعامه پسندهنر
نویسنده طنزپرداز نوازنده شاعر کاریکاتوریست مترجم گوینده منتقد نقاش دوبلور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید