ویرگول
ورودثبت نام
آزاد حلوی
آزاد حلوی
آزاد حلوی
آزاد حلوی
خواندن ۱۱ دقیقه·۷ ماه پیش

جای پای ملاصدرا بر گلوی عقل: تأملی انتقادی در سنت فلسفی اسلامی

جای پای ملاصدرا بر گلوی عقل
جای پای ملاصدرا بر گلوی عقل

چکیده

این مقاله با نگاهی انتقادی به فلسفه‌ی ملاصدرا، می‌کوشد نشان دهد چگونه تلفیق عقل، عرفان و کلام در«حکمت متعالیه» به‌جای آشتی دادن سنت‌های فکری، به انسداد عقل‌گرایی و تضعیف عرفان شهودی در جهان اسلام انجامید. نویسنده با مقایسه‌ی مسیر فلسفه و عرفان پیش و پس از ملاصدرا، تأکید می‌کند که به‌جای تداوم نوآوری، فلسفه به شرح‌نویسی محدود شد و عرفان به قالبی انتزاعی و بی‌خطر تقلیل یافت. این نقد، تلاشی است برای رهایی از تقدس سنت و بازگشت به روح پرسش‌گری فلسفی.

مقدمه

در سنت فکری ما، نام‌هایی چون افلاطون، ابن‌سینا، سهروردی و ملاصدرا همواره با نوعی احترام و قداست همراه بوده‌اند؛ تا آنجا که هرگونه نقد بر آنان، نه تنها دشوار، بلکه گاه نوعی بی‌حرمتی قلمداد شده است. اما تاریخ اندیشه، از منظر رشد و پویایی، بیش از آنکه به دفاع از بزرگان گذشته نیازمند باشد، محتاج نقدهای جدی و شجاعانه بر آنان است. همان‌گونه که کارل پوپر در نقد نظام‌های فکری چون مارکسیسم، هگلیسم و حتی علوم اجتماعی سنتی، باب تازه‌ای در فلسفه‌ی علم گشود، ما نیز ناگزیریم در مواجهه با سنت‌های فکری خود، از مرز تقدس عبور کنیم و باب تأمل و بازاندیشی را بگشاییم.

این نوشتار تلاشی است برای تأمل در جایگاه فلسفه‌ی ملاصدرا در تاریخ اندیشه‌ی اسلامی، اما نه از منظر ارزش‌داوری مطلق میان عقل و شهود، یا شرق و غرب، بلکه با این پرسش‌ بنیادین: آیا فلسفه‌ی متعالیه، با تلفیق سه‌گانه‌ی عقل، عرفان و کلام، موجب توقف یا انحراف در هر دو مسیر عقل‌گرایی و شهودگرایی در جهان اسلام نشد؟

هدف این نوشته نه اثبات برتری عقلانیت مدرن غربی‌ست، و نه نفی عرفان به عنوان یکی از ژرف‌ترین ابعاد تجربه‌ی انسانی؛ بلکه دعوتی است به واکاوی این نقطه‌ی عطف تاریخی، که چگونه یک ترکیب به ظاهر وحدت‌گرا، می‌تواند به انسداد دو مسیر اصیل و مستقل در اندیشه بینجامد.

زمینه‌ی تاریخی و فلسفی پیش از ملاصدرا

با ورود فلسفه‌ی یونانی به جهان اسلام، متفکران مسلمان کوشیدند تا میان میراث عقل‌گرایانه‌ی یونان و آموزه‌های وحیانی اسلامی پیوندی برقرار کنند. از دل این مواجهه، دو جریان اصلی در سنت فلسفی اسلامی شکل گرفت: فلسفه‌ی مشّائی که عقل‌گرایی را محور قرار داد، و فلسفه‌ی اشراقی که به نوعی شهودگرایی و عرفان فلسفی گرایش داشت.

فلاسفه‌ی مشّائی همچون فارابی و به‌ویژه ابن‌سینا، با بهره‌گیری از منطق و متافیزیک ارسطویی، تلاش کردند نظامی عقلانی برای تبیین جهان، نفس، و خدا ارائه دهند. آنان معتقد بودند که عقل انسانی قادر است، با اتکا به منطق و استدلال، به شناختی معتبر از هستی دست یابد. این جریان، هرچند با مقاومت متکلمان و اصحاب حدیث روبرو شد، ولی توانست در جهان اسلام جایگاهی رفیع پیدا کند و در غرب نیز از طریق ترجمه آثار ابن‌سینا و دیگران، الهام‌بخش شکل‌گیری فلسفه‌ی مدرسی و حتی رنسانس علمی شود.

در سوی دیگر، جریان اشراقی با محوریت سهروردی به دنبال احیای حکمت باستان و عرفان شرقی بود. او استدلال می‌کرد که حقیقت را نمی‌توان صرفاً از مسیر عقل و برهان یافت، بلکه نیاز به «نور» شهود و مکاشفه است. سهروردی فلسفه‌ای ساخت که به جهان نورانی و سلسله‌مراتبی هستی معتقد بود و عقل را در بهترین حالت، وسیله‌ای برای توجیه و نظم‌بخشی به حقایقی می‌دانست که از طریق اشراق و شهود به‌دست می‌آیند.

تقابل این دو جریان، به‌ویژه در قرون میانه، سبب شد فلسفه اسلامی به نوعی دوگانگی معرفت‌شناختی برسد: از یک‌سو، عقل به عنوان ابزار کشف حقیقت، و از سوی دیگر، کشف و شهود به عنوان راهی فراتر از عقل. با وجود این اختلافات، این دو سنت تا حد زیادی مرزبندی خود را حفظ کرده بودند و هریک در بستر فکری و معرفتی خاص خود پیش می‌رفتند.

اما این وضعیت با ظهور ملاصدرا به‌کلی دگرگون شد.

ظهور ملاصدرا و ماهیت فلسفه‌ی متعالیه

در قرن یازدهم هجری، در دوره‌ای که سنت فلسفی اسلامی با حملات کلامی، رکود اجتماعی، و فشارهای سیاسی روبه‌رو بود، فیلسوفی از شیراز برخاست که به‌ظاهر در پی آشتی دادن دو جریان فلسفی بزرگ مشائی و اشراقی، و همچنین دستگاه کلامی شیعی با عرفان اسلامی بود. صدرالدین شیرازی، معروف به ملاصدرا، فلسفه‌ای بنیان نهاد که خود آن را حکمت متعالیه نام نهاد—یعنی حکمت والاتر، برتر، و فراتر از تفکیک‌های پیشین.

ساختار فلسفه‌ی متعالیه بر سه پایه‌ی اصلی استوار است:

1. برهان فلسفی (مشائی)

2. شهود عرفانی(اشراقی)

3. نقل دینی و اصول کلامی

او با تأکید بر مفاهیمی چون اصالت وجود، حرکت جوهری، تشکیک وجود، و اتحاد عاقل و معقول، تلاش کرد دستگاهی فراگیر ارائه دهد که همه‌ی ساحت‌های معرفتی را دربرگیرد. از نظر وی، عقل، دل، و دین سه راه برای رسیدن به حقیقت‌اند که در فلسفه‌ی متعالیه به وحدت می‌رسند.

اما همین تلفیق، که در ظاهر آشتی‌دهنده‌ی دیدگاه‌هاست، در بنیان خود نوعی التقاط معرفتی ایجاد کرد؛ چرا که سه دستگاه فکری‌ای که ملاصدرا درهم آمیخت، نه تنها در مبانی معرفت‌شناختی، بلکه در غایت‌شناسی خود نیز با یکدیگر ناسازگار بودند.
عقل فلسفی در پی برهان و استدلال است،

عرفان ناب در پی تجربه‌ی بی‌واسطه و بی‌واژه از حقیقت،

و کلام دینیبیش از آنکه به کشف حقیقت اهتمام داشته باشد، درصدد دفاع از عقاید نهادینه‌شده است.

از همین‌رو، می‌توان گفت ملاصدرا به جای ایجاد وحدت معرفتی، مسیری را گشود که در آن نه عقل به تمامه مجال رشد یافت، و نه عرفان از خلوص و شفافیت وجودی خود بهره‌مند ماند. عقل در دستگاه او زیر سلطه‌ی شهود و ایمان قرار گرفت، و عرفان در قالب مفاهیم ثقیل و پیچیده‌ی فلسفی از سادگی و روشنایی بی‌واسطه‌اش تهی شد.

به بیان دیگر، فلسفه‌ی متعالیه نه تنها مسیر عقل‌گرایی را که در جهان اسلام نوپا اما مؤثر بود متوقف ساخت، بلکه حتی سنت عرفانی‌ای را که روزگاری با زبان دل و تجربه‌ی درونی با مخاطب سخن می‌گفت، به پیچیدگی‌های انتزاعی و غیرباطنی کشاند. از آن پس، دیگر نه فلسفه در معنای دقیق آن ادامه یافت، و نه عرفان در شکل خالص خود باقی ماند.

پیامدهای فلسفه‌ی متعالیه بر مسیر علوم و اندیشه در شرق

برای درک تأثیرات واقعی فلسفه‌ی متعالیه، لازم است آن را در یک بافت تطبیقی بررسی کنیم: نخست مقایسه‌ی وضعیت فلسفه و عرفان در شرق پیش از ملاصدرا، سپس تحلیل عملکرد فیلسوفان پس از وی در جهان اسلام، و نهایتاً نگاهی به روندهای موازی در غرب که نشان می‌دهد چگونه مسیر شرق به‌شکلی مشخص دگرگون و متوقف شد.

الف) پیش از ملاصدرا: تنوع، زایش و گفت‌وگوی زنده میان عقل و شهود

در دوره‌ی پیش از ملاصدرا، فضای فکری جهان اسلام—علی‌رغم کشمکش‌های مذهبی—از نوعی پویایی درونی برخوردار بود. فیلسوفانی چون کندی، فارابی، ابن‌سینا، ابن رشد در سنت عقل‌گرای مشّایی، و سهروردی در سنت اشراقی، به شیوه‌ای مستقل و خلاق به توسعه‌ی دستگاه‌های فکری خود پرداختند. مهم‌تر از آن، حتی اختلافات عمیق میان فلاسفه، متکلمان، و عرفا، به تضارب اندیشه‌ها دامن می‌زد و بستری برای نوآوری فراهم می‌کرد.

به‌طور خاص، در همین دوره، جهان اسلام میزبان گفتگوهایی مهم میان عقل، وحی و شهود بود. ابن سینا با توسعه‌ی منطق صوری و هستی‌شناسی تحلیلی، فلسفه را به مرتبه‌ای رساند که آثارش در غرب، قرن‌ها الهام‌بخش مکتب‌های فلسفی و علمی شد. در سوی دیگر، سهروردی با تمرکز بر عرفان نوافلاطونی و شهود نوری، عرفانی فلسفی اما همچنان تجربه‌محور ارائه داد که از حیث زیبایی‌شناسی و هستی‌شناسی، قابل مقایسه با عرفان بودایی و هندی نیز بود.

ب) پس از ملاصدرا در شرق: انسداد خلاقیت فلسفی و عرفانی

با ظهور ملاصدرا و نفوذ فلسفه‌ی متعالیه، دیگر شاهد ظهور چهره‌هایی با دستگاه‌های فکری مستقل و متمایز نیستیم. پس از وی، فیلسوفانی همچون فیاض لاهیجی، ملاهادی سبزواری، آقا علی مدرس زنوزی، نراقی، علامه طباطبایی، جوادی آملی، و مصباح یزدیعمدتاً در مدار تفکر صدرایی حرکت کردند. هیچ‌یک از آن‌ها نتوانست دستگاه فلسفی جدیدی بنا کند یا سنتی مستقل و جایگزین ایجاد نماید.

در این دوره، فلسفه به جای آنکه ابزار پرسش‌گری و بازاندیشی در معرفت، سیاست، و جهان باشد، به عرصه‌ای برای شرح، حاشیه‌نویسی و تثبیت یک متافیزیک خاص تقلیل یافت. فلسفه در بهترین حالت، در خدمت تفسیر متون دینی قرار گرفت و در بدترین حالت، به صورت ابزاری ایدئولوژیک برای حفظ ساختارهای فکری موجود درآمد.

در عرفان نیز همین اتفاق افتاد. عرفان پس از ملاصدرا، دیگر آن شور شهودی و تجربه‌ی بی‌واسطه‌ی وحدت وجودی را ندارد. آن عرفان انسانی و سلوکی که در آثار بایزید بسطامی، حلاج، ابن عربی، عین‌القضات همدانی، و بعدها جامی و روزبهان بقلی دیده می‌شد، در فلسفه‌ی متعالیه حل شد و به مفاهیمی سخت‌فهم و غیرزیسته بدل گشت. در واقع، عرفان در چهارچوب فلسفه‌ی متعالیه، خنثی شد؛ نه خطری برای نهادهای رسمی بود و نه ابزاری برای رهایی فردی.

پ) غرب پس از قرون میانه: انفجار عقل‌گرایی، علم و فلسفه انتقادی

در همان زمانی که جهان اسلام به شرح اسفار می‌پرداخت، در غرب تحولی دیگر در جریان بود. از قرن ۱۶ به بعد، سنت فلسفی غرب از دل عقل‌گرایی دکارتی، شک‌گرایی هیومی، ایده‌آلیسم کانتی و رئالیسم انتقادی بیرون آمد. فلسفه دیگر نه در خدمت دین، بلکه در نقش منتقد دین، سیاست، و حتی خود عقل ظاهر شد.

در کنار آن، علوم طبیعی رشد بی‌سابقه‌ای یافتند. انقلاب علمی (گالیله، نیوتن)، انقلاب صنعتی، و بعدها روان‌شناسی، جامعه‌شناسی، انسان‌شناسی و علوم شناختی، همه در بستر نقد مستمر معرفت سنتی شکل گرفتند. این در حالی بود که در جهان اسلام، هنوز مباحث فلسفی بر سر «تجرد نفس» یا «علم حضوری» و «حرکت جوهری» می‌چرخیدند—مباحثی که نه قابل آزمون تجربی بودند و نه راهگشای مسائل نوین انسان و جامعه.

در مجموع، فلسفه‌ی متعالیه به‌جای آن‌که گره‌گشای بحران فلسفه در جهان اسلام باشد، به قفلی بدل شد که هر اندیشه‌ی دیگری باید کلید خود را با آن تطبیق می‌داد. این انسداد، از یک سو رشد فلسفه را متوقف کرد، و از سوی دیگر، عرفان را به نهادی خنثی و بی‌خطر برای قدرت تبدیل نمود.

بازاندیشی در مسیر فلسفه و عرفان: آیا راه دیگری ممکن بود؟

هرگاه از یک نقطه‌ی عطف تاریخی سخن می‌گوییم، باید بپرسیم: آیا آن مسیر، تنها مسیر ممکن بود؟ در مورد ملاصدرا نیز، همین پرسش مطرح است. اگرچه فلسفه‌ی متعالیه در مقام پاسخ به بحران‌های فکری، مذهبی و سیاسی زمانه‌ی خود پدید آمد، اما اینکه این پاسخ الزاماً بهترین یا تنها گزینه بوده، جای تردید دارد.

یکی از گزینه‌های بدیل، می‌توانست ادامه و اصلاح مسیر عقل‌گرای مشائی باشد؛ یعنی تداوم و بومی‌سازی پروژه‌ای که ابن‌سینا آغاز کرده بود و ابن‌رشد در غرب اسلامی گسترش داد. این مسیر می‌توانست، مانند غرب، از عقل‌گرایی کلاسیک به عقل نقاد و سپس به فلسفه‌ی علم و تجربه‌گرایی بینجامد. حتی فلاسفه‌ای مانند ابن رشد، که با نقد صریح بر غزالی سعی در دفاع از عقل داشت، در غرب با استقبال مواجه شد—در حالی که در شرق، طرد و فراموش شد.

همچنین در عرفان، راهی دیگر ممکن بود: عرفانی که در بستر تجربه‌ی زیسته‌ی فردی، اخلاق، و رابطه‌ی زنده با هستی معنا می‌یافت. عرفان ابن‌عربی، عین‌القضات یا حلاج، که هنوز مملو از جوشش معنوی و بی‌قراری روحی بود، می‌توانست به فلسفه‌ای نو و غیرنظامی‌شده بدل شود—نه عرفانی که در چهارچوب دستگاه متافیزیکی صدرایی تحلیل می‌رود.

راه دیگر، گشودن فلسفه و عرفان به روی علوم طبیعی و تجربی بود. در دنیای مدرن، شکاف میان فلسفه و علم نه طبیعی است و نه ضروری؛ بلکه محصول انتخاب‌ها و ساختارهاست. در حالی که در غرب، فلسفه به نقد روش علمی، اخلاق علم، و هستی‌شناسی داده‌ها پرداخت، در شرق، فلسفه همچنان درگیر مفاهیم متافیزیکیِ غیرقابل آزمون باقی ماند. بازاندیشی در این وضعیت، مستلزم عبور از انحصار یک دستگاه فکری، و پذیرش تنوع معرفتی‌ست.

نکته‌ی مهم آن است که این بازاندیشی نه با نفی مطلق فلسفه‌ی ملاصدرا ممکن است، و نه با پرستش بی‌چون‌وچرای آن. راه سوم، از میان مواجهه‌ای صریح، تحلیلی و آزاد با او می‌گذرد. باید بتوان او را همچون بخشی از یک سنت فهمید، نه تمام آن. همچون صدایی مهم، اما نه نهایی.

در چنین چشم‌اندازی، فلسفه نه تکرار اسفار است و نه حذف آن؛ بلکه تلاشی است برای گفت‌وگو با سنت، بدون اسارت در آن—و عرفان، نه انزوا از دنیا، بلکه مواجهه‌ی بی‌واسطه با خود، دیگری و جهان.

نتیجه‌گیری: بازگشت به پرسش، عبور از تکرار

ملاصدرا در تاریخ اندیشه‌ی اسلامی بدون تردید چهره‌ای اثرگذار است؛ اما اثرگذاری، لزوماً به معنای گشودن راه نیست. گاهی می‌توان فیلسوفی را بزرگ دانست، اما هم‌زمان تأثیر او را محدودکننده نیز تلقی کرد. فلسفه‌ی متعالیه، با همه‌ی پیچیدگی‌های نظری و غنای متافیزیکی‌اش، در عمل به بستری برای تثبیت گفتمان، تقلیل عرفان، و مهار عقلانیت بدل شد.

مقاله‌ی حاضر کوشید نشان دهد که چگونه پس از ملاصدرا، خلاقیت فلسفی در شرق جای خود را به بازتفسیرهای بی‌پایان از یک دستگاه خاص داد؛ چگونه عرفان، از تجربه‌ای رهایی‌بخش به متافیزیکی سنگین و انتزاعی بدل شد؛ و چگونه شرق، برخلاف غرب، از مسیر عقل‌ورزی و علم‌ورزی دور ماند.

اما هدف این نقد، نه طرد یک‌سویه‌ی سنت، بلکه دعوتی است به بازاندیشی در آن. راهی به سوی آینده‌ی فلسفه در شرق، از دل گفت‌وگوی صادقانه با گذشته می‌گذرد؛ از رهایی از «تقدس دستگاه» و بازگشت به «پرسش فلسفی».
نه ملاصدرا، و نه هیچ فیلسوف دیگری، نباید پایان فلسفه باشد. فلسفه همواره از جایی آغاز می‌شود که پرسش آغاز می‌شود؛ و شاید اکنون، بیش از همیشه، زمان آن رسیده که دوباره بپرسیم.

ملاصدراعقلفلسفه
۶
۲
آزاد حلوی
آزاد حلوی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید