پارت سوم:
توی هیمن فکرا بودم که چشمام سنگین شد یک صداهایی میشنیدم یکی از این صداها اشنا بود ارین بود: تروخدا خواهرمو نجات
بدین همش تقصیره منه ایهان چشماتو باز کن لطفااا همون موقع چشمامو باز کردم ولی هنوز همون جای قبلی بودم یعنی چی
چطور ممکنه؟ من مطمعنم الان صدای ارین و شنیدم من توی بیمارستان بودم دیگه نمیتونستم بیشتر از این صبر کنم واسه ی همین بلند شدم تا اون کسی که نمیدونم اصلا چی هست کی هست و حتی اسمش چیه رو پیدا کنم باید بهم یک توضیحی میداد طبقه ی اول و کامل گشتم نبود داشتم میرفتم طبقه ی دوم که یهو همون صدا گفت دنبال من می گردی برگشتم عقب با تعجب
گفتم تو تو چطور الان اینجایی؟ من که همه ی طبقه ی اول و گشتم به پشت سرش نگاه کردم هیچ چیزی نبود نه اتاقی نه دری دوباره همون پوزخند روی مخه همیشگیش صدا: دوباره یادت رفت اینجا، من : اره اره میدونم اینجا فقط تو سوال میپرسی
احساس کردم کمی جا خورد ادامه دادم من خوابم برد توی بیمارستان بودم صدای برادرمو میشنیدم گفت چشماتو باز کن به
محضه اینکه چشامو باز کردم دوباره اینجا بودم لطفا برام ی توضیحی بده داره چه اتفاقی میافته؟ همه ی اینارو با صدای به نسبت
بلندی میگفتم هم عصبانی بودم و هم ترسیده بودم ولی نمیخواستم ترسمو بروز بدم نمیدونم چرا ولی اصلا نمیخواستم خودمو
ضعیف نشون بدم، صدا: واقعا عجیبن این بچه های دوره زمونه سری تکون داد و رفت سمت اشپزخونه باورم نمیشد این اشپزخونه از همون اول اینجا بود و من ندیدم ولی مطمعنم نبود. حداقل دوبار من تا الان اینجارو گشتم اروم اروم سمت اشپزخونه رفتم
احتمالا الان دو روزی هستم که خوابم ولی هیچ احساس گرسنگی ندارم پس اگر روحم چطور خوابم برد؟ داشت برای خودش قهوه میریخت با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم پس روح نیست چون داره قهوه میخوره فقط بهش نگاه میکردم بدون هیچ حرف اضافه تر تا خودش صحبت کنه بدون توجه به من از کنارم رد شد و رفت روی همون مبل نشست و شروع کرد کتاب خوندن وای حتی
االانم جذابه نباید برام جذاب باشه ولی هست. صدا: اره میدونم من جذابم من: چی؟ صدا: صداتو شنیدم, ولی من که حرفی نزدم و به کتاب خوندنش ادامه داد و من همچنان فقط بهش نگاه میکردم نمیدونم چه قدر گذشت کتاب و کنار گذاشت و بهم نگاه کرد و گفت: خودت پیدا کن که چرا اینجایی و توی خونه ی منی، بلند شد و رفت سمت بالا اومدم همراهش برم تا متوجه بشم منظورش
چیه همه ی طبقات ناپدید شدن حتی اشپزخونه حالا فقط من بودم و مبل وسط پذیرایی و یک عالمه فکر و سوال ولی واقعا من از کجا بفهمم که اینجا چیکار میکنم؟
هر لحظه فقط به صدای ارین فکر میکردم الان حال خانوادم چطور میتونه باشه مادرجونم فوت کرده و من توی این وضعیت گیر کردم مطمعنم الان اصلا حالشون خوب نیست من الان باید کنار بابام میبودم تا ارومشون کنم نه اینکه الان... هعی نمیدونم باید چیکار کنم تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که دوباره بخوابم چشامو بستم ولی خوابم نبرد ی مدت طولانی چشامو بسته بودم
بلکه خوابم ببره اما خوابم نبرد نمیدونم جرا شاید چون خسته نبودم دراز کشیدنم هم بی فایده بود بلند شدم همه جا هم که بسته بود دور تا دورم دیواره سفید بود و ی مبل چرم قهوه ای رنگ وسط پذیرایی دلم میخواست گریه کنم، دلم واسه خانوادم تنگ شده بود
مدام صدای ارین توی گوشم بود تقصیره من بود ولی واقعا اینطور نیست کاشکی میتونستم بهش بگم تا خودشو سرزنش نکنه
صدا: خب برو بگو. یهو جا خوردم برگشتم نگاهش کردم گفتم همیشه یهویی میای؟ گفت ببخشید باید قبلش در میزدم؟ من:میشه لطفا ذهنمو نخونی؟ صدا: نمیخونم من:نمیخونی؟ صدا: نه فقط میشنوم من: خب همون نشنو، گوش نده به حرفام یک قدم به
سمتش برداشتم و توی باغ بودم صدای گریه میومد یکمی جلوتر رفتم الان میتونستم واضح تر بشنوم اره اره صدای گریه ی ارین سمتش برداشتم و توی باغ بودم صدای گریه میومد یکمی جلوتر رفتم الان میتونستم واضح تر بشنوم اره اره صدای گریه ی ارین بود دوییدم سمتش و صدا کردم ارین همون موقع توی باتالقی افتادم و مدام داد میزدم ارین ارین ولی انگار حرف نمیزدم و
هیچکس صدامو نمیشنید ولی من بازم داشتم صدای گریه ی ارین و میشنیدم بیشتر تقال کردم هر چی بیشتر تقلا میکردم بیشتر پایین میرفتم برای دفعه ی اخر بلند صدا زدم کمک و از ی جایی پرت شدم پایین توی زانو هام احساس درد میکردم نگاه کردم دیدم
از روی مبل افتادم خواب بود نه اون اون با من اینکار و کرد بلند شدم اطرافمو نگاه کردم بازم نبودش داد زدم کجایی؟ چرا نزاشتی ارین و ببینم چرا نزاشتی باهاش صحبت کنم؟ شروع کردم گریه کردن داشتم دیوونه میشدم من اینجا چیکار میکنم؟ چرا خودم
باید متوجه بشم که اینجا چیکار میکنم انگار معما بود و باید این معمارو حل میکردم بعد از اینکه خوب گریه کردم بلند شدم و رفتم روی مبل نشستم دوباره خوابم برد چشامو باز کردم روی تخت دراز کشیده بودم به اتاق نگاه که کردم متوجه شدم توی اتاق خودمم پس همه ی اینا خواب بود باورم نمیشه با خوشحالی از اتاق زدم بیرون به محضه خارج شدن از در دیدم یک عالمه ادم توی
خونمونه و همه لباس مشکی پوشیدن و دارن گریه میکنن احتمالا بخاطره مادربزرگمه منم کم کم اشکام جاری شد و جلوتر که رفتم عکس خودمو روی دیوار دیدم و ی ربان مشکی دورش قرار گرفته بود من مُرده بودم! شوکه شده بودم و داشتم به عکسه خودم نگاه میکردم ربانی که دورش بود من مردم همون موقع دیدم همه سمت یکی جمع شدن رفتم سمت جمعیت دیدم مامانم
بیهوش شده رفتم سمتش و داد زدم مامان مامان منم ایهان بیدارشو با چند قطره اب که عمم روی صورت مامانم ریخت بیدار شد
و دوباره شروع کرد گریه کردن منم اروم میگفتم مامان گریه نکن من اینجام و اشکاشو پاک میکردم همه بودن عمه هام خاله هام و
حتی بعضی ها هم نمیشناختم اروم اروم از جمعیت جدا شدم و سمت حیاط رفتم ارین نشسته بود جلوی در روی پله ها توی
همین مدت کم انگار چهل سال پیرتر شده بود چند تاره موی سفید در اورده بود کامال پژمرده شده بودم احساس کردم قلبم داره تیر میکشه ارین من ارین من که همیشه سرحال و قبراق بود و همیشه همرو به خنده مینداخت االن،االن توی چه وضعیتیه همشم
به خاطره من، فکر کردم شاید این خوابه و میتونم بهش بگم که اون مقصر نبوده جلو رفتم دستمو گذاشتم روی شونش سرشو برگردوند گفتم ارین منو میبینی ولی برگشته بود تا بابامو ببینه جفتشون همدیگرو بغل کرده بودن گریه میکردن منم همراه با اونا
گریه میکردم چشامو بستم باز که کردم بازم همونجا بودم داشتم دیوونه میشدم داره چه اتفاقی میافته من مردم من واقعا مردم؟
داد زدم بیااا بیرون واسه من توضیح بده داره چه اتفاقی میوفته من دارم دیوونه میشم دیگه هیچی به ذهنم نمیرسه... یک روز, دو روز نمیدونم چند روز گذشت. نمیدونستم بیرون شبه یا روزه ولی من نه میخوابیدم نه گشنم میشد نه هیچی مغزم کاملا خالی بود و به هیچ چیزی نمیتونستم فکر کنم من مرده بودم و الان اینجا نمیدونم کجاست و حتی اون فرد عجیب هم نیستش
اگر اینجا جهنمه واقعا دردناکه!