پارت چهارم
به این فکر کردم شاید من واقعا نمرده باشم, شاید هنوز داخل کمام و شاید واقعا مردم ولی با همه ی این اوصاف نمیخواستم تسلیم
بشم و به این مدل زندگی کردن تا ابد ادامه بدم شعاره زندگیم همیشه این بود « من جهنمم برم با حال خوبم اونجارو به بهشت تبدیل میکنم» الان واقعا باید به خودم ثابت کنم که همیشه میتونم حالمو خوب کنم حتی اگه توی جهنم باشم بلند شدم و شروع
کردم اهنگ خوندن اهنگه:
«Ignite alan walker»
Fireflies, a million little pieces
Feeds the dying light, and brings me back to life
In your eyes, I see something to believe in
Your hands are like a flame, your palms’ the sweetest pain
Let the darkness lead us into the light
Let our dreams get lost, feel the temperature rise
Baby, tell me one more beautiful lie
One touch and I ignite
Like a starship speeding into the night
You and I get lost in the infinite lights
Baby, tell me one more beautiful lie
One touch and I ignite
One touch and I ignite
One touch and I ignite
همزمان با خوندنش هم میرقصیدم دقیقا هماهنگ با ریتم اهنگ چند سالی بود که دنس کار میکردم کاملا حرفه ای عاشق
رقصیدن بودم هر وقت حالم بد بود میخوندم میرقصیدم، گیتار میزدم مینوشتم کتاب میخوندم این چند تا کار جهنمم برام به
بهشت تبدیل میکنن توی همین حوالی بودم که چشمامو باز کردم و بالاخره خودشو نشون داد ایستادم و نگاهش کردم نفس نفس
میزدم بهش گفتم میدونم که نباید ازت سوال بپرسم ولی بهم بگو ازم چی میخوای؟ لطفا این دفعه غیبت نزنه این دفعه برخلاف
دفعات قبلم با نگاهی اروم و خسته بهش نگاه میکردم شایدم نگاهی اغشته به التماس! اون صدا: هوم خوبه مثل اینکه بچه ی خوبی
شدی دیگه عصبانی نیستی دیگه داد نمیزنی و با خشم و تنفر بهم نگاه نمیکنی احساس میکردم لحنش اروم تر شده
خودشو معرفی کرد: من فرشته ام میتونی همین فرشته صدام کنی وظیفه من مراقبت از ادمایی که توی دنیای بین
مرگ و زندگی گم میشن،وظایف دیگه ای هم دارم که بعدا متوجه میشی، با دقت داشتم به همه ی حرفاش گوش میدادم دوباره نباید از حدم پا فرا تر میزاشتم و باهاش بد رفتاری
میکردم فکر کنم تا الان همه ی این اتفاقات به خاطره همین رفتارم بوده و اینجوری تنبیهم میکرد
سر تکون دادم گفتم بله به این معنی که متوجه منظورتون شدم و ادامه داد زمانی که داشتی از صفی که وارد دنیای مردگان رد
میشدی سقوط کردی و به خونه ی من پرت شدی باورم نمیشد من داشتم میمردم وافتادم توی خونه ی یک فرشته امکان نداره!
با چشمای گرد شده داشتم بهش نگاه میکردم ادامه داد: اره داشتی میمردی ولی هنوز نمردی چون اینجا گیر کردی و چطوری
میتونی از اینجا دنیای بین مرگ و زندگی نجات پیدا کنی همش به خودت بستگی داره! میتونم به دنیای زنده ها برگردم؟ این و
همراه با بغض میگفتم چون من واقعا هنوز سنم کم بود تازه ماه بعد بیست و دو سالم میشد و دلم نمیخواست
بمیرم اون صدا که الان میدونستم فرشته است
جواب داد: نمیدونم، من دانشم محدوده این شما ادم هایین که میتونید همه چیو تغیر بدین با تصمیم هاتون با افکارتون تو باید
چند روز پیش میمردی و االن داخل بهشت یا جهنم میبودی ولی همین طور که میبینی االن توی خونه ی منی چطور؟ نمیدونم!
منم نمیدونم ببخشید، فرشته با تعجب بهم نگاه کرد بهش نگاه کردم و گفتم ببخشید که سرت داد میزدم ولی من واقعا ترسیده
بودم و نمیدوسنتم باید چطوری رفتار کنم عذرخواهی میکنم انگار اون نگاه سردش و بی روحش کمی نرم تر شد شایدم من
اینطوری فکر میکردم نمیدونم، فرشته: خواهش میکنم داشت میرفت بهش گفتم خداحافظ و بدون حرفی بیشتر دوباره اونجارو
ترک کرد.!