مرضیه عزیزی
مرضیه عزیزی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

زندگی عجیب من

پارت هشت

از حرف فرشته ناراحت شدم درسته که نمی میرم چون همین الان هم ی طورایی مردم ولی بازم نمیدونم. شاید این فرشته فرشته جهنمی هاست که انقدر بداخلاقه، سکوت کردم و هیچی نگفتم
فرشته رفت سمت اشپزخونه من: ببخشید میشه لطفا بقیه قسمتای خونه رو دوباره مشخص کنید چون من واقعا اینجا احساس زندانی بودن میکنم
فرشته: کی گفته که نیستی؟ نمیدونم چرا امروز انقدر بداخالق شده جواب دادم: من کاره اشتباهی انجام دادم ؟
فرشته: معلوم نیست؟ تو با اینجا قایم شدنت منو به دردسر انداختی خب میدونی اگه متوجه بشن تو اینجایی چه اتفاقی برای من میوفته؟
جواب دادم: ولی منکه ازتون نخواستم فرشته: اهان یعنی میگی که مشکلی نداری تورو به خدا تحویل بدم راست میگی تو که از من نخواستی پس بریم در یک آن همه چی محو شد و خودمو بین ابرا دیدم و فرشته نبود همونجا نشستم نمیدوسنتم باید چیکار
کنم چطوری باید خودمو قایم کنم از اینکه منو کسی نبینه، تقصیره من بود نباید باهاش اینطوری صحبت میکردم داشت کم کم
اشکم در میومد ی صداهایی میشنیدم خوب که نگاه کردم دیدم فرشته ان ولی با هم فرق داشتن و با هم داشتن صحبت میکردن و یکی شون که بالای بزرگ تری داشت و نور قهوه ای دورش بود گفت من فرشته ی نگهبانم من باید خوب مراقب میبودم تا کسی
فرار نکنه نمیدونم باید چیکار کنم فقط باید هر چه سریع تر اون دختر بچه رو پیدا کنم منظورشون با من بود؟ حتی اینجا هم بهم میگفتن بچه ولی من به زودی بیست و دو سالم میشه و بچه نیستم! اما این موضوع الان مهم نبود من چطوری خودمو قایم کنم چشمامو بستم و توی دلم داد زدم لطفا کمکم کن! چشمامو که باز کردم توی خونه بودم فرشته هم با همون چهره و لباس
همیشگیش و لیوان قهوه دستش به اپن تکیه داده بود و پوزخندی روی لبش داشت فرشته: خب چی شد تو که گفتی ازم کمک نخواسته بودی! یک لحظه ی سری خاطرات توی ذهنم اومد داخل ی صف طولانی ایستاده بودم همه ی چهره ها بی تفاوت بود به
غیر از من و ی دختر بچه دیگه که داشتیم گریه می‌کردیم شوکه شدم از خاطره ای که یادم اومد چون قبل تر از این فقط صحنه ی تصادف و یادم بود ولی الان به طور ناگهانی روزی که توی صف مرگ ایستاده بودمو به یاد اورده بودم ! پس احتمالا منظورشون با
دختر بچه هم من نبودمه ! شاید جواب دادم: معذرت میخوام مطمعنم اون روز هم مثل الان ازت کمک خواسته بودم زانو زدم و
اشکام جاری شد اما نه به شدت قبل انگار اشک هامم خسته شدن و ادامه دادم: تو صدامو شنیدی و کمکم کردی ممنونم ازت
ممنونم
فرشته بدون هیچ تغییری توی چهرش به قهوه خوردن ادامه داد و بعدش رفت. دوباره من بودم و کتاب و تنهایی خوشحالم که همیشه توی خونه تنها میموندم و زیاد بیرون نمیرفتم چون الان راحت میتونم با این تنهایی کنار بیام و شایدم چون یک روحم باعث میشه با این شرایط راحت باشم و حتی فضای بسته حالمو بد نکنه!
بعد از اینکه خوب گریه کردم به چیزی که یادم اومده بود فکر کردم ولی هیچ چیزه دیگه یادم نمیومد بعدش
چطور من از اونجا فرار کردم و چطور وارد خونه ی فرشته شدم داره چه اتفاقی میوفته دارم دیوونه میشم.

دختر بچهفرشته
دانشجوی پرشور و انگیزه ی حسابداری ✌️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید