پارت شش.
حداقلش اینکه الان زنده ام ولی فرشته چرا داره بهم کمک میکنه؟ و من چطور میتونم جلوی مرگمو بگیرم؟ داد زدم خدایا من
نمیخوام بمیرم من واقعا نمیخوام بمیرم توی همین حین روی زمین نشستم و فکر میکردم که خوابم برد
ارین عموجان بیا برو خونه چند روزه اینجایی، ارین انگار عمومو نمیدید الان دیگه میدونم که خوابه ولی واقعیه من توی بیمارستانم
و داخل بخشه ای سی یو بستریم نزدیک ارین شدم و بهش گفتم ارین ارین برگشت و نگاهم کرد گفت ایهان میدونستم زنده ای
میدونستم و محکم بغلم کرد منم بغلش کردم محکم به خودم فشارش دادم انگار که میخواستم این لحظه رو ذخیرش کنم خیلی
دلم براش تنگ شده بود ارین همش میگفت تقصیره من بود اجی تقصیره من بود ببخشید از بغلش اومدم بیرون و نگاهش کردم و
گفتم هیچی تقصیره تو نبود هیچی اینا همش سرنوشت ما بود تو هم زنگ نمیزدی این اتفاق میافتاد پس خودتو سرزنش نکن
مطمعن باش برمیگردم ارین به گریه کردنش ادامه داد اشکاشو پاک کردم و گفتم گریه نکن یادت نره که هیچی تقصیره تو نبوده
مراقب مامان و بابا باش لطفا شاد باشید تا من برگردم قول میدم که برمیگردم همون جوری که ارین و بغل کرده بودم دیدم وسط
پذیرایی ام و فرشته داره نگاهم میکنه دوییدم سمتش و ازش تشکر کردم و گفتم: ممنونم ممنونم که اجازه دادی داداشمو ببینم و
توی همین حین گریه میکردم دیگه کم کم به هق هق کردن اقتاده بودم که فرشته گفت: تمومش کن این همه اشک و از کجا
آوردی که از وقتی دیدمت داری گریه میکنی و تموم نمیشن هوم؟ مستقیم بهش نگاه کردم چرا انقدر احساس میکردم چهرش برام
اشناست و قبلا دیدمش توی دستش نگاه کردم و دیدم برام کتاب و دفتر اورده نمیدونم چرا برای یک لحظه ذوق زده شدمو
خندیدم و ازش تشکر کردم فرشته: شما انسان ها واقعا موجودات عجیبی هستین توی یک لحظه انگار بادکنکی بودم که با سوزن
ترکوندنش و گفتم ایش و بازم تشکر کردم و رفت.
همین هی میاد و میره قبلا دو سه طبقه و چهار تا اتاق میدیدم ولی الان انگار زندانیم اخه چه وضعشه ولی انگار فرشته مهربونه
هم بهم اجازه داد برم توی خواب ارین و هم واسم اینارو اورده بود بازم که یاده خانوادم میوفتم دلم میخواد گریه کنم ولی نمیشه
دیگه نمیخوام ناراحت باشم میخوام قوی باشمو و تموم تلاشمو کنم که برگردم زمین.
عکسی روی کتاب نبود دور تا دورش سفید بود کتاب و که باز کردم جز صفحه ی سفید چیزه دیگه ای ندیدم ی پوزخند گوشه ی
لبم نشست و گفتم حتما فرشته مسخرم کرده اومدم کتاب و ببندم که دیدم داره یک سری کلمات روی کتاب جاری میشه اهان
پس کتاب های اینجا با دنیای ما فرق داره خب قابل انتظار بود اگه مثل کتاب های ما بود تعجب میکردم. کم کم خط ها نوشته
میشدن و تو نمیتونستی متوجه بشی اخر داستان چی هست تا خط به خط داستان و نخونی... داستان جالبی بود راجب فرشته ی
مرگ بود که از سن کم وظیفه داشت جون ادم هارو بگیره تقریبا از هشت سالگی شروع به کار کرده بود اول از کوچک ترها شروع
شده بود و بعدا هر چه بزرگ تر میشد جون ادم هایی با سن بیشتر کتاب و بستم نمیدونم چند تا کتاب دیگه میتونم اینجا بخونم یا
اصلا فرشته کتاب دیگه ای بهم میده؟ ولی خب نمیخوام همه ی کتاب و یک جا بخونم اینطوری مزه اش برام از بین میره. دفتر و
برداشتم ولی هیچ خودکار یا قلمی همراهش نبود روی صفحاتش دست کشیدم که دیدم سیاه شد خب گویا از ما پیشرفته تر کار
میکنن و نیازی به قلم و جوهر ندارن و دستشون براشون کافیه و میتونن بنویسن سعی کردم برخلاف جهت دستی که روی کاغذ
کشیدم دست بکشم که شاید مثل پاک کن عمل کنه و دیدم که درست متوجه شدم و عمل کرد
داستان از زبان فرشته: عجب بچه ایه ازم قلم و کاغذ میخواد کتاب میخواد، میرقصه انگار نه انگار داره میمیره چند لحظه مکث کرد
و احساس کرد از اینکه با یک نفر داره زندگی میکنه و با همه ی این اتفاقات بازم امید داره احساس خوبی بهش داد، فکراشو پس زد و گفت اون یک خل وضع واقعیه!