پارت پنجم
فرشته رفت. پس من وارد خونش شده بودم و ی طورایی میشد گفت مزاحمش شده بودم و من نمردم و از صف مردگان یعنی
فرار کردم؟ پس چرا چیزی یادم نمیاد بازم همون طوری روی مبل نشستم بدون هیچ کاره اضافه تری حداقلش این بود که الان
میدونستم هنوز زنده ام و خانوادم امید دارن به برگشت من ولی چطور باید برگردم؟
توی همین حین سعی کردم راهی به بیرون پیدا کنم تقریبا الان دیگه میدونستم چطور باید با فرشته رفتار کنم و هم اینکه اون
ذهن منو میخونه هر لحظه که به این فکر میکنم توی صف مرگ ایستاده بودم این منو میترسونه من نمیخوام بمیرم من تازه بیست
و دو سالم داره میشه و دانشجوی ترم پنج حسابداریم و داخل یک مطب و نمایشگاه عکس که واسه خودمونه کار میکنم کارای
حسابداری انجام میدم تایم صبح میرفتم مطب کار میکردم و تایم عصر نمایشگاه میرفتم و طرفای ساعت ده شب یا یازده
همیشه خونه بودم و توی دو سه ساعت باقی مونده از شب من گیتار تمرین میکردم و صبح ها هم مینوشتم و درس میخوندم،
داخل متمم دوره میدیدم و کتاب میخوندم فلسفه،رمان درسی غیر درسی و جمعه ها رو با خانوادم میگذروندم ما
یخانواده چهار نفره
ایم من داداشم ارین و مامان و بابام. ارین میخواد زن بگیره اسم همسرش ستاره است و میخوان بعد عروسیشون از ایران برن
همیشه به این فکر میکردم این از ایران بره من باید چیکار کنم نمیدونستم که خودم ممکنه زودتر ازش جداشم چهرش و صداش
یک لحظه از خاطرم نمیره ما همیشه هم دیگه رو اذیت میکردیم ولی خیلی همدیگه رو دوست داریم و دو تا دوست صمیمی دارم
راضیه و گلشید خواهرای منن!
دنبال چی میگردی؟ دوباره ترسیدم و برگشتم من همیشه همین قدر ترسوام و با کوچک ترین صدا میترسم گفتم: سلام, فرشته بدون توجه به من رفت سمت اشپزخونه و دوباره سوالشو پرسید گفتم دنبال چی میگردی رفتم سمتشو روی اپن اشپزخونه
لم دادم و گفتم: ی در واسه ی خروج، فرشته: هومم من: میشه به منم قهوه بدین؟ فرشته نه مگه تو گشنته؟ من: نه، نه احساس
گرسنگی دارم نه خواب نه تشنگی هیچی فرشته: پس چرا قهوه میخوای، پول قهوه امو تو میدی توی دلم گفتم عجب فرشته ی
خسیسی همون موقع حرفمو پس گرفتمو گفتم ببخشید با لبخند فرشته هم بی تفاوت ه خوردن قهوه اش ادامه داد انگار بدش
نمیاد ازش بترسیم بلکه خوشش هم میاد
میشه لطفا راهنماییم کنی که چطور میتونم از اینجا برم بیرون؟ اوم کسی اینجا دنبال من نمیگرده؟
فرشته جواب داد: چرا میخوای بری؟ خب چون اینجا بین زمین و هوا گیر کردم فرشته: اینجا حداقل زنده ای ولی اگه بری بیرون
زنده موندن تو تضمین نمیکنم. ترسیده بودم ترسم بیشتر شد با اینکه روحم ولی بازم تپشه قلبمو احساس میکنم پرسیدم پس باید
چیکارکنم؟ فرشته: نمیدونم تصمیم با خودته اینجا بمونی و زنده بمونی و یا بری و بیرون و بمیری
پرسیدم: چرا دارید کمکم میکنی؟ فر شته : کمک ؟ من به تو؟ گفتم اره تو الان داری کمکم میکنی که اینجا نگهم داشتی مگه نه
!؟! بدون حرفی اومد که بره گفتم میتونم خواهشی ازت داشته باشم؟ فرشته : نه ! گفتم: لطفا میشه بهم کتاب بدی و با دفتر و
خودکار فرشته به راهش ادامه داد و از میون دیوارها محو شد چرا من نمیتونم منم روحم ولی خب اینجا موندن فعلا برام بهتره.