مرضیه عزیزی
مرضیه عزیزی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

زندگی عجیب من


پارت هفت.

از زبان فرشته:

فکراشو پس زد و توی دلش گفت اون فقط یک خل وضعه واقعیه! از دور همکارشو دید که صداش میکرد آریل بیا اینجا رفت سمتش و لیست کارهای امروز شو بهش داد و گفت سیستم به کل بهم ریخته انگار یکی از روح ها، اریل:اره اره میدونم چه اتفاقی افتاده مگه
میشه ندونم من دیگه میرم. پالتوی مشکی بلندش و برداشت و تن کرد وقتی این کت و میپوشن دیگه مردم نمیتونن ببیننش نفس
عمیقی کشید و گفت توی این چند روز برای اینکه اون بجه منو نبینه همش مجبورم توی خونه خودمم این کت تنم باشه کارتای امروزشو شمرد شش تا خیلی خوبه هر چه قدر تجربه ی کاریشون بیشتر میشه تعداد کارت های روزشون کمتر میشه اما سختیش
نه...
آیهان: باورم نمیشه که توی یک خونه که نه در واقع داخل یک اتاق بزرگ که فقط دور تا دورش دیواره ویک‌سقف بلند داره تا حالا به سقف اینجا توجه نکرده بودم ولی واقعا زیباست با گل های ریزی روی سقف طراحی شده بود, با یک‌مبل قهوه ای رنگ وسط خونه خودم تنها حبس شدم من همیشه از جاهای بسته میترسیدم و حالم بد میشد ولی اینجا نه انگار احساس امنیت میکنم واقعا عجیبه شروع کرم نوشتن همیشه وقتی اتفاق بدی برام
می‌افتاد شروع میکردم نوشتن و ذهنمو روی کاغذ میوردم و برای خودم استدلال های مختلفی و میوردم تا بتونم مشکلمو برطرف
کنم یکمی با انگشت نوشتن برام عجیب بود ولی خب مهم نبود من باید از این دنیا خارج بشم من به ارین قول دادم من به دنیای خودم برمیگردم همه چیو روی کاغذ اوردم ولی هیچ چیزی از اون صف لعنتی یادم نمیومد یعنی چه اتفاقی افتاده بود من چطوری
پرت شدم توی خونه ی این فرشته نکنه اومدم اینجا قایم بشم
آریل: وارد خونه شدم و ایهان و دیدم که داره با خودش حرف میزنه خوبه حداقل دیگه گریه نمیکنه سوال بیجا هم نمیپرسه و زبون درازی هم نمیکنه! رفتم نزدیکش ولی چون کت تنم بود منو نمیبینه دیدم داره به این فکر مکینه که چطور وارد خونه ام شده برای
اینکه از این فکرا دورش کنم اشپزخونه رو بهش نشون دادم
ایهان: خب من چطوری اینجا اومدم یهو دیدم رو به روم کم کم دیوار داره کنار میره و اشپزخونه مشخص شد به دور و ورم نگاه کردم فکر کردم فرشته اومده ولی نه هیچکس نبود چه قدر عجیب! خواستم برم سمت اشپزخونه و گفتم نکنه برم عصبانی بشه ولی
خب شایدم خودش خواسته ولی بازم بدون اجازه اش کار درستی نیست در ضمن منکه گشنه یا تشنه که نمیشم ولی با همه ی اینها دلم برای وقتایی که خوابم میبرد یا گشنم میشد تنگ شده، دلم برای زمان هایی که مامانم غذای مورد عالقه ی من و ارین و درست میکرد و باهم سر غذا دعوا میکردیم تنگ شده حتی برای اون روز که زیرره بارون بستنی میخوردم چه روز غم انگیزی برای من و خانوادم بود ولی من اون روز چه قدر خوشحال
بودم زندگی واقعا عجیبه!
توی همین فکرا بودم که فرشته یهو ظاهر شد بهش گفتم: شما همیشه یهویی ظاهر میشید؟ قلبمو گرفتم به این معنی که ترسیدم فرشته: ببخشید نمیدونستم باید برای ورود به خونم قبلش ازت اجازه بگیرم! من: خب نه اجازه نگیرید ولی یهویی وارد نشید خب میترسم فرشته: خب مثلا بترسی باعث میشه که بمیری؟ این حرفش نمیدونم چرا ولی باعث شد ناراحت بشم اره درسته که نمی میرم ولی بازم ناراحت شدم...


احساس امنیتعجیب
دانشجوی پرشور و انگیزه ی حسابداری ✌️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید