مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه شریف
مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه شریف
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

در انتهای آزادی

می‌گن غروب جمعه از تاریک‌ترین و دلگیرترین لحظات آدمه؛ اینکه چقدر این حرف درسته رو نمی‌دونم. اینکه این هم، یه راه دیگه، برای ابراز ناراحتی‌مون هست یا نه؟ باز هم نمی‌دونم. اما این رو می‌دونم که صبح یک‌شنبه 17 آذر سال 98، دلگیر و غمناک‌ترین غروب جمعه بچه‌های اتاق 219 خوابگاه بود.

هوا ابری بود. انگار خدا هم دلش نمی‌اومد این لحظات رو ببینه. اول صبح، یه‌ذره بارون بارید اما بعد از مدتی همون هم متوقف شد. بچه‌های دانشگاه، با احترام زیاد، بدن بی‌جون احمدرضا رو به خاک سپردن. رفقای نزدیک احمدرضا جلوتر از همه بودن تا خودشون کارهای خاک‌سپاری رو انجام بدن. شاید فکر می‌کردن با دفن احمدرضا، یه مقدار از غم از دست دادنش هم با اون خاک می‌شه؛ اما این دردی نبود که به این راحتیا دوا بشه.

مرتضی کمی فاصله گرفت. اشک‌هاش رو جمع کرده بود تا همه رو تو تنهایی خودش خالی کنه. هنوز قدمی برنداشته بود که سیل اشک از چشماش جاری شد. لب‌هاش رو محکم به هم فشار می‌داد. با خودش می‌گفت:«هنوز نه، هنوز وقتش نشده.» اما دل ما آدما ساعتی نداره که بخواد وقت حالیش باشه. زمان و حساب‌کتاب که بلد نیست. هر کاری که عشقش بکشه، در لحظه انجام می‌ده.

سرش رو پایین انداخت تا کسی اشک‌هاش رو نبینه. آروم‌آروم از میون جمعیت خودش رو بیرون کشید. سرش رو که بالا آورد، محمدحسین رو دید که گوشه‌ای سیگار به‌دست ایستاده و درحالی که چشماش رو بسته، به صدای مداح با آرامش گوش می‌ده:« پاشو برادرم. تو که واسه‌ی من، رفیق نیمه‌راه نبودی.. کمرم، خمیده، تو مگه پشت و پناه من نبودی؟»

به ‌سمتش رفت. صدای پای مرتضی باعث شد تا محمدحسین چشماش رو باز کنه. مرتضی نمی‌دونست که محمدحسین راضی به حضور فرد دیگه‌ای در کنارش هست یا نه. سر جایش ایستاد. محمدحسین مصمم به او نگاه کرد و با تکون دادن سرش، موافقت خودش رو اعلام کرد. کنار محمدحسین ایستاد.  نگاهی به روبرو کرد و گفت:« عجب جمعیتیه!»

محمدحسین قدری پک به سیگارش زد و گفت:« اگه می‌ذاشتن بعد از ظهر باشه بیشتر هم می‌شد.»

+ آره. خوب حواسشون جمعه چیکار کنن. ولی با این حال خوب اومدن. مثلا فکرشو نمی‌کردم بچه‌های انجمن مقاومت بیان.

- انجمن مقاومت چیه؟

+ مال بچه‌های دانشکده برقه.

- آها آره. بقیه انجمن‌ها هم نماینده فرستادن.

مرتضی نگاهی به اطراف انداخت و گفت:« راستی تریبون بچه‌ها کجاست؟ مگه قرار نبود حرف بزنن؟»

- جمعش کردن.

مرتضی با تعجب فریاد زد:« جمعش کردن؟»

- آره. گفتم که؛ خوب حواسشون جمعه.

+ هووف. ولش کن. به درک. ولی کاش حداقل پدر احمدرضا راضی می‌شد موقع خاک‌سپاری این‌جا باشه.

محمدحسین درحالی که با پا سیگار قبلیش رو خاموش می‌کرد، سیگار بعدی رو هم همزمان از جیبش درآورد و گفت:« حتی حاضر نشد بچش تو شهر خودش خاک بشه. دیگه چه برسه بخواد بیاد این‌جا.»

+ نکش ممد نکش. بس کن دیگه چه خبرته؟!

- بابا اعصابم داغونه ولم کن تو رو خدا. اه. دست خودم نیست که. اون یارویی هم که اونجاست همش داره سیگار می‌کشه. هی می‌بینمش هی منم دستم به سیگارام می‌ره.

سیگارش رو روشن کرد و پرسید:«کی هست اصلا؟ استادی چیزیه؟»

+ نه. بازپرسه. پرونده احمد دست اینه.

محمدحسین پوزخند تلخی زد و گفت:« دیگه خودکشی بازپرس می‌خواد چیکار؟»

+ می‌گن مرگ احمد مشکوک می‌زنه.

- مشکوک چی؟

+می‌گن خودکشی نبوده. احمد رو یکی دیگه کشته. هنوز هیچی معلوم نیست.

محمدحسین درحالی که به روبرو خیره شده بود، سیگارش رو روی لبش گذاشت و گفت:« همه‌چیز واضحه احمد؛ همه‌چیز.»

برای ورود به کانال پیام‌رسان تلگرام «مکتوبات هیأت ‌الزهرا (س) دانشگاه شریف» کلیک کنید.

هیأت الزهرا سدانشگاه صنعتی شریفداستاندر انتهای آزادیحسین سروش
مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه صنعتی شریف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید