تاس رو روی زمین انداخت. مرتضی یهو داد زد:« شیش شیش!!»
آرش نگاه بدی بهش کرد و گفت:« خیلیخب وحشی. مهرهت رو تکون بده.»
+ هوی. خجالت بکش جلو حامد. وحشی چیه؟!
- بابا حامد از خودمونه. بپا بدترشو بهت نگم.
محمدحسین تاس رو تو لیوان انداخت و همزمان که تکونش میداد از حامد پرسید:« نگهبان ازت کارت نخواست؟»
حامد که به لیوان محمدحسین خیره شده بود جواب داد:« نه والا. جالبیش اینه که از آرش کارت خواست اما از من نه؛ تازه باهام گرمم گرفت.»
محمدحسین تاس رو انداخت. شیش اومد. خوشحال مهرش رو به جلو تکون داد اما باز مار نیشش زد و به خونه اول برگشت. نفس عمیقی کشید، تاس رو به حامد داد و گفت:« من تو خوشترین حالت ممکن هم، بدبختترین آدم عالمم.»
حامد با تعجب پرسید:« حالا چرا لیوان؟» و تاسش رو انداخت. دو خونه جلو برد و با نردبوم سه ردیف بالا رفت.
محمدحسین لبخند تلخی زد و گفت:« خدایی من اگه شانس تو رو داشتم الان وضعم این نبود.»
آرش با تمسخر به حامد گفت:« داداش مراقب دستات باش. ممد بد نگاشون میکنه.»
محمدحسین از سر جاش بلند شد و آروم گفت:« نمممک!»
+ خیلیخب بابا بشین بازیتو کن.
- نمیخوام حال ندارم.
+ داش ناموسا خجالت بکش جلو حامد. این بچه بازیا چیه؟!
- نه خدایی حالشو ندارم. بگین رحیم بیاد بازی کنه.
حامد پرسید:« رحیم کیه؟»
مرتضی بالش رو زیر پایش گذاشت و با خنده گفت:« هه. ما بهش میگیم رحیم بادی. از بچهها اتاق روبروعه.»
آرش مهرهش رو جابهجا کرد و گفت:« مراقب باش خواست بهت چایی بده نگیری ازش.»
+ چرا؟ جریان چیه؟
- بابا این جدیدا رفته از یه قبرستونی یه چیزی یاد گرفته. چاییهایی درست میکنه وقتی میخوری باد میکنی.
مرتضی تاس رو در دست گرفت و گفت:« آخ آخ. دو هفته پیش نبودی اینجا. ارکست سازهای بادی راه انداخته بودیم. اصلا یه وضعی بود.»
همون لحظه رحیم وارد اتاق شد. مرتضی یهو داد زد:« به به. امپراطور بادها اومد.»
رحیم که با ریش بلندش اصلا بهش نمیخورد جوون 18 ساله باشه، اونقدر از تعریف مرتضی خوشش اومد که از خود بیخود شد، به حالت بابا کرم جلو اومد و بچهها هم بجز محمدحسین، با بشکن و صدای « آها بیا وسط» از اون استقبال کردن.
رحیم وقتی به بچهها رسید، نگاهی به پایین پا محمدحسین انداخت و گفت:« وووی. بابا تو تنت میخوارهها. جمع کن سیگار رو. الان احمدی گانگستری میآد تو. اینو ببینه همه رو میبره کمیته انضباطی هااا.»
حامد که سوالهاش تمومی نداشت باز پرسید:« احمدی کیه؟»
رحیم که بیاجازه سراغ کمد آرش رفته بود جواب داد:« مسئول شب خوابگاه. تا حالا صد بار تهدیدشون کرده.»
آرش نگاه بدی به رحیم کرد و گفت: داش راحت باش. دقت کن چیزهای شخصیمو کنار لباس زیرهام میذارم. اونجا رو بگرد.»
رحیم همونطور که به کارش ادامه میداد جواب داد:« بابا کاری به تو ندارم. میلاد صحرایی گفت قبل اینکه بره کرمان ریشتراشمو گذاشته تو کمد تو.»
محمدحسین که به میز اتاق تکیه داده بود گفت:« ریشتراش تو دست میلاد چیکار میکرد؟»
آرش گفت:« داش مشخصه دیگه. تا سر کوچه رفت دو تا نون باهاش بگیره برگرده.»
+ نمممک! منظورم اینه که میلاد اصلا ریشاش رو کوتاه نکرده بود. ریشتراش میخواست چیکار؟
رحیم آروم دست از گشتن کشید. رو تخت مرتضی نشست و گفت:« آرش داداش. لطف کن پیداش کردی خودت آتیشش بزن. دمتگرم.»
+ حله حله. خیالت راحت.
- همون بهتر حذف ترم کرد لعنتی... آ راستی مرتضی. امروز چی شد؟ چی میگفت این یارو بازپرسه؟
+ هیچی بابا گیر داده بود سوالا مزخرف میپرسید. راستی آرش سراغ تو رو هم گرفت. با تو هم میخواد حرف بزنه.
- چیکار به من داره بابا؟! چه گیری کردیم. این بچه مردهش هم واسه ما دردسره.
حامد که چشمهاش از این همه اطلاعات چهارتا شده بود، تصمیم گرفت دیگه تو اون اتاق هیچ سوالی از هیچکس نپرسه.
آرش ادامه داد:« چی میپرسید حالا؟»
+ هیچی. مثلا پرسید احمدرضا با کسی مشکلی نداشته؟ دعوایی چیزی...
رحیم بلند خندهش گرفت و گفت:« وای وای مرتضی. یاد دعوا خودت و احمدرضا افتادم. چه بزن بزنی بود حاجی.» بعد بلند شد، رو به حامد ایستاد و باحرارت ادامه داد:« حاجی یک دعوایی بود. بیا و ببین. مرتضی خون جلو چشماش رو گرفته بود. میله جاروبرقی رو گرفته بود دستش، داد میزد « میکشمت بیش.... »
مرتضی محکم دست رحیم رو گرفت. سرش رو بلند کرد و با عصبانیت به رحیم گفت:« جرئت داری یه بار دیگه این خاطره رو تکرار کن.»
مهرداد کلافه در اتاقش، پشت میز نشسته بود. برای خودش روی کاغذ، تمامی احتمالات رو نوشته بود و به هم وصل کرده بود. سرش رو یه لحظه بالا کرد، به قاب عکس پسرش خیره شد و دوباره کارش رو شروع کرد. دنبال سر نخ بود اما چیزی عایدش نشده بود. سرش رو کمی خواروند، از روی کلافگی سرش رو این طرف و اون طرف میچرخوند که یکدفعه به جزوه و کتابهای احمدرضا خیره شد. کمی ورق زد و سرسری نگاهشون کرد. چهچیزی میتونست جز چند تا فرمول و حرفهای استاد میون اونها باشه؟ ناامید جزوه آخر رو برداشت و دوباره ورق زد. خواست اون رو هم کنار بقیه جزوهها بذاره اما یکدفعه خشکش زد. لای جزوه رو دوباره باز کرد. پایین یکی از صفحات، کنار نقاشی یک قلب، با خودکار مشکی نوشته شده بود:« یه جوری دوست دارم که حتی خدا هم بهت حسودیش میشه.»
جزوه پر بود از این جملات عاشقانه. مهرداد همینجور جزوه رو ورق میزد تا به آخرین یادداشت احمدرضا رسید:
« امروز تو بهشت زهرا یکی میگفت شهر بوی مرگ میده؛ اگه کسی رو دوست داری، همین امروز بهش بگو. همون روز حرفمو زدم. آخ که شهر، عجیب بوی مرگ میده.»
برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام «مکتوبات هیأت الزهرا (س) دانشگاه شریف» کلیک کنید.