اتاق بازجویی برای مهرداد آماده بود. از پشت شیشه، به آدمی که تو اتاق منتظرش بود نگاه میکرد. روی یه صندلیای که روبروش یه میز فلزی وجود داشت، بیقرار نشسته بود. هی دستاش رو روی سر و صورتش میکشید، مضطرب به اطرافش نگاه میکرد. انگار هم از اونجا اومدن پشیمون بود و هم دلش میخواست سفره دلش رو باز کنه و حرف بزنه.
انبار باروت بود. فقط کافی بود یه جرقه، یه همصحبت، باعث بشه هر چی که تو دلشه رو به زبون بیاره.
وقتی مهرداد وارد اتاق شد، خودش رو یه ذره جمعوجور کرد. خواست طبیعی رفتار کنه اما اضطراب، مانع بزرگی برای موفقیتش بود.
مهرداد روبروی اون نشست و شروع کرد به سؤال پرسیدن:« اسم؟»
+جمال.
-فامیل؟
+طیبی.
-انگیزه قتل؟
جمال، بیشتر از قبل با صورتش ور رفت. مهرداد همچنان منتظر جواب بود اما چیزی نشنید. حرفش رو ادامه داد:« برام از اون شب بگو. اونجا چه اتفاقی افتاد؟»
جمال اول دستپاچه و بعد با تاکید روی تک تک کلماتش شروع کرد به بلند بلند حرف زدن:« من....من.... من که نمیخواستم اونو بکشم. خودش موی دماغم شد. بابا به کی قسم بخورم؟ آقا..آقا.. شما خودت بگو. وقتی یه مگس دور کلهت پرواز میکنه، اعصابت رو خورد میکنه، تو چیکار میکنی؟ هان؟ فراریش میدی دیگه. میگی گمشو. برو گمشو اونور دیگه. میفهمی چی میگم؟؟ نمیتونی آروم زندگی کنی. اون مگسه آرامشت رو به هم ریخته، دیوونهت کرده، زبون نفهمم که باشه دیگه بدتر. فقط باید یه کاری کنی اینقدر دور سرت نچرخه، اینقدر دم گوشت هی ویز ویز نکنه، هی ویز ویز نکنه.»
مهرداد آروم جواب داد:« ولی اینا هیچکدوم جواب سؤال من نبودن.»
+ بابا نمیتونم بهش فکر کنم. نمیتونم. دیوونه میشم هر موقع خاطرات اون شب تو ذهنم میآد. یه غلطی کردم. خلاصم کنید برم دیگه. حرف حسابتون چیه؟!؟!
-روال کار اینجوری نیست.
+پس روال کارتون چیه؟! هان؟! یکی میآد یکی دیگه رو میکشه و شما ککتون هم نمیگزه؟ هان؟! من خودم رو معرفی نمیکردم، شما چجور من رو پیدا میکردید؟ بگو دیگه. بگو.
-اول جواب سؤال من رو بده. بعد منم جواب تو رو میدم.
جمال عصبانی به مهرداد خیره شده بود. سری به نشونه قبول کردن تکون داد و منتظر مهرداد موند که صحبت کنه.
+دلیل اینکه اون رو کشتی چی بود؟
-اصلا من کاری به اون بچه نداشتم. من با رفیقش کار داشتم.
+رفیق؟ کدوم رفیقش؟
-بابا همون بچه تخس پررو رو میگم. ببین آقای محترم، بذار یه چیز مهم رو همین اول کار بهت بگم. کسی بخواد بد به ناموس من نگاه کنه، جوری سرویسش میکنم که خودش نفهمه از کجا خورده. تهش هر چی میخواد بشه. من اون آدم رو زنده نمیذارمو
+کی رو میگی؟ اسمش چیه؟
-چه میدونم اسمش چیه. قدش بلند بود یهخورده، زبونش هم سه متر درازه. عینکی! آره عینکیه.
قد بلند و عینکی. از بین دوستهای احمدرضا، این مشخصات به محمدحسین میخورد. مهرداد تو فکر فرو رفت. بعد گفت:« جفتشون اون شب اونجا بودن؟»
-آ بابا. من اون رو فقط خواستم گوشمالیش بدم، یهو این بچه بدبخت احمق اومد خودش رو قاطی ماجرا کرد.
مهرداد خیره به جمال نگاه کرد. تن صداش رو از قبل هم پایینتر آورد و پرسید: «چجوری کشتیش؟»
لبخند عجیبی کنج لب جمال نشست. انگار برخلاف چیزی که اول بازجویی میگفت، آنقدر هم از بهخاطر آوردن شیوه قتل احمدرضا، مشکلی نداشت. با حرص عجیبی جواب داد:« از روبرو، دستام رو گرفتم دور گردنش. چشماش داشت از حدقه بیرون میزد. انگار جونش از تو چشماش داشت میزد بیرون. چاقو رو خواست در بیاره، از دستش گرفتم، همون رو محکککمم فرو کردم تو خودش.
آی کیف میداد آقای بازپرس... آی کیف میداد... آی کیف میداد.»