بعد از ظهر بود. محمدحسین و مرتضی که حال رفتن به کلاس رو نداشتن، کنار ساختمون سلف دانشگاه، به گوشهای تکیه داده و به روبرو خیره شده بودن. مسئول گذروندن وقت محمدحسین، چوب تو دستاش بود و مرتضی هم مثل همیشه مشغول حرف زدن بود.
هر موقع هم دست از حرف زدن میکشید، با دهنش نفسهای عمیق پشت سر هم میکشید. حوصلهش سر رفته بود. مثل دفعات قبل سکوت رو شکست و این بار گفت:« حاجی باز یادم رفت واسه شب غذا رزرو کنم.»
محمدحسین که با چوب تو دستش ور میرفت جواب داد:« اصلا شام چی هست؟»
مرتضی گوشیش رو درآورد و گفت:« بذار یه چکی بکنم... اوه اوه. خدا بهم رحم کرد حاجی! شام قارچ و مرغه.»
+ دیگه بالاخره گربهها خوابگاه هم باید یه چیزی بخورن. مال من رو بگیر بده به اونا. اگه هم خیلی گرسنهت بود، خودت بخورش.
- حاجی قصد کشتنم رو داری دیگه چرا غیر مستقیم میگی. بذار یه چاقویی چیزی بیارم همینجا راحتم کن دیگه.
+این نمکهای مسخرهت رو بذار برا آرش. فقط اونه که به چرت و پرتای تو میخنده.
مرتضی که روی شوخیهاش غیرت خاصی داشت، قیافهش تو هم رفت و گفت:« خیلیخب بابا. ترش کردن نداره که برادر من.»
چند ثانیه بعد باز ادامه داد:« ولی به خدا احمدرضا این چیزها رو دید و خودش رو خلاص کرد. خدایی چه زندگیایه؟!»
+ بد غذایی خودت رو الکی به این چیزها نسبت نده.
- بد غذا چیه حاجی! بابا من خودم یه بار آشرشته خوابگاه رو خوردم، هیپوتالاموس مغزم هنگ کرد. به خدا هر دو ساعت یه بار میاومد دم گوشم میگفت شرافتا این چی بود به خورد ما دادی؟!»
محمدحسین همچنان اهمیتی به حرفهای مرتضی نمیداد.
+ حاجی حداقل بیا با بچهها جمع شیم بریم بیرون یه چیزی بخوریم.
- بریم بیرون؟!
+ آرههه. دلمون پوسید بابا. بریم یه گشتی بزنیم.
- بذار حداقل یه هفته از مرگ احمد بگذره. بعد نقشه گشتوگذار بریز.
+ والا دیگه نمیدونستم مرگ اون بندهخدا، رو خورد و خوراکمون هم قراره تاثیر بذاره.
محمدحسین هنوز با چوبش ور میرفت. مرتضی یکم عصبانی شد، اما خودش رو آروم کرد و گفت:«داداش نمیشکنه که. بارون زده، چوبه تر شده.»
محمدحسین نگاهی به چوب و بعد به مرتضی کرد و گفت:« میگن یکی از قویترین حسها تو وجود آدمها، میل به بقاست؛ جوری که تو نمیتونی با نگه داشتن نفست، جون خودت رو بگیری. اما چی میشه که این آدم، با مشکلاتی که رو سرش آوار میشه، یه آن، به مرگ فکر میکنه. اینکه اگر زنده نبود، دیگه این حس اذیت شدنم وجود نداشت. اون وقته که حتی به خودکشی هم فکر میکنه. بعضیا تا تهش میرن، بعضیا هم وسط کار ولش میکنن.»
محمدحسین دوباره به پایین نگاه کرد. این بار محکمتر از قبل به چوب نیرو وارد کرد و گفت:« میدونی، بحث فشاره. اینکه قراره چقدر فشار بهش وارد بشه. اون موقع است که میبینی.... هر چیزی میتونه نابود بشه.» این رو گفت و با بیتفاوتی تکههای چوب رو روی زمین پرت کرد.
سکوت، دوباره برقرار شد. با اینکه کنار هم ایستاده بودن اما در واقعیت، هر کدوم از اونها، تنها، تو خلوت خودشون، به فکر فرو رفته بودند. اما دوباره صدای مرتضی سکوت رو بههم زد. ولی این بار با صدایی آروم و لرزان:« بازپرسه اینجا چیکار میکنه؟»
محمدحسین سرش رو بالا آورد. بازپرس آروم آروم به اون دو نفر نزدیک میشد. خودشون رو مرتب و با سلامی کوتاه از بازپرس پذیرایی کردن. بعد از کمی خوشوبش نهچندان دلچسب، بازپرس رو به مرتضی کرد و گفت:« میشه من و رفیقت رو برای چند لحظه تنها بذاری؟» مرتضی نگاهی به محمدحسین کرد و با تکون دادن سر، رضایت خودش رو اعلام کرد و از اونجا رفت.
بازپرس که پلاستیکی در دست داشت، رو به محمدحسین کرد و گفت:« خب، کلاس که نداری؟»
+ نه. مشکلی وجود نداره.
- آها... خوبه... محمد یه سوال داشتم. احمدرضا جز درس به چه چیزهایی علاقه داشت؟! میدونی... بهنظرم بهتره که یه کوچولو بیشتر اونو بشناسم.
+ احمد نویسنده بود.
- یعنی... از این راه درآمدی هم داشت؟
+ نه. کاملا از رو علاقه مینوشت.
- خب دیگه چرا اومد اینجا؟
+ پدرش یه سری نظرات خاص برای خودش داشت.
- نظرش چی بود مگه؟
+ کلا میونه خوبی با این چیزها نداشت.
- چرا اون وقت؟
+ قدیمی بود دیگه. البته این رو هم بگم که خب نمیخواست احمد مشکل مالی داشته باشه. احساس میکرد اگر سمت هنر بره به همچین مشکلی برمیخوره.
- نظر احمدرضا چی بود؟
+ خودش که بروز نمیداد. ولی میفهمیدم براش سخته که از علاقهش دور باشه.
- ام...محمدحسین... میشه یه نگاهی به اینا بندازی؟
بازپرس این رو گفت و از پلاستیک در دستش، دفتری درآورد و ادامه داد:« میتونی بگی منظور این جملات چیه؟ تا حالا شده جلوی تو از اینا استفاده کنه؟»
محمدحسین نگاهی به دفتر انداخت. جملات، روی کاغذی کوچک تایپ و به بعضی از جاهای دفتر چسبونده شده بودند:
«مرگ یک ستاره، تجاوز به رویا، پایان یک آغاز»
محمدحسین نگاهش تو هم رفت. انگار تو یک لحظه خاطرات زیادی براش مرور شد. لباش رو محکم بههم چسبوند و بعد گفت:« این جملات خاص احمد بود.»
+ خاص؟ از چه نظر؟
- هر کدوم یه معنی واحد برای احمد داشت.
بازپرس که انگار دنبال چیز دیگری بود، جزوه رو یک صفحه ورق زد و گفت:« درمورد این عبارت برام بگو محمد. در انتهای آزادی. این رو خیلی از جاهای دفتر میبینیم.»
محمدحسین پوزخند تلخی زد و گفت:« شریف رو میگه دیگه. منظورش اینجاست. دانشگاه خودمون.»
بعد از چند لحظه ادامه داد:« جای این جملات هم خیلی جالبه. میبینید، دقیقا آخر حل هر سوال اینا رو میچسبوند. فکر کنم بعد حل هر سوال، یاد اون چیزی از زندگی میافتاد که هیچوقت بهش نرسید.»
+ چی؟
- گفتم که. احمد نویسنده بود. قلم رو دوست داشت. اما واسه نوشتن جملات و داستانهاش، نه چیز دیگهای. میبینید دیگه. این جملات فقط از ذهن احمد میتونه بیرون بیاد.
دفتر را تحویل بازپرس داد. کمی دو نفره راه رفتند. ذهن بازپرس آرام و قرار نداشت. انگاز هنوز اون حرف خاص رو، رو نکرده بود.
یکدفعه گفت:« میدونی چقدر سخته وقتی میگی دوستت دارم چیزی نشنوی؟»
محمدحسین جا خورد. درحالی که چشمهاش از حدقه بیرون زده بود گفت:« بله؟!!»
+ این جمله... برات آشنا نیست؟
دفتر جدیدی رو از پلاستیکش درآورد، باز کرد و گفت:« تو که معنی قبلیا رو خوب بلد بودی، اینم میدونی حتما.»
محمد نگاهی به دفتر انداخت. جملات زیاد و پراکندهای اونجا نوشته شده بود. درحالیکه ورق میزد، برای خودش یکی از جملات ر، آروم زمزمه کرد: «میدونی بدترین درد دنیا چیه؟ اینکه یکی رو دوست داشته باشی که هیچ حسی بهت نداشته باشه.»
هیچ حرفی نزد. بازپرس ادامه داد:« میدونی چرا مرتضی رو رد کردم که بره؟ چون اون هیچ اطلاعاتی از این موضوعات نداره. تو کنار احمدرضا بودی؛ همیشه و همه جا. حالا چطور میشه که رفیق صمیمی آدم از عاشق شدن رفیقش بیخبره، سوالیه که دوست دارم خودت جواب بدی.»
محمدحسین خواست حرف بزنه که بازپرس تو حرفهاش پرید و گفت:« نگو که اینم بخاطر ذهن خلاق احمدرضاست. خودت هم میدونی که پای یه آدم وسطه.»
+ آره. هست.
- پس چرا همون روز که ازت پرسیدم چیزی به من نگفتی؟
+ آقای بازپرس. همینجوریش هم پشتسر احمد خیلی حرفه. اگر جلوی مرتضی حرفتون رو تایید میکردم، چرتوپرتهای مردم از این هم بیشتر میشد. احمد مرده، من که هنوز رفیقشم.
برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام «مکتوبات هیأت الزهرا (س) دانشگاه شریف» کلیک کنید.