بازپرس آروم روبهروی محمدحسین و مرتضی نشست و گفت: «چه چیزی دقیقا مشخصه محمدحسین؟»
محمدحسین که کنار مرتضی نشسته بود، متعجب نگاهش کرد. یکذره مکث کرد، سرش رو سمت بازپرس چرخوند و بدون هیچ حرفی نگاهش کرد. مشخص بود انتظار نداشت که حرفهای اون و مرتضی به گوش بازپرس برسه.
بازپرس که قدی بلند داشت، کتش رو پشت صندلی استاد انداخت، عینکش رو روی میز گذاشت و در کلاس درس کمی راه رفت. روبهروی بچهها ایستاد و گفت: «نمیخواستم پریروز اذیتتون کنم. بههرحال، دوستتون رو از دست دادین. واسه همین گفتم امروز بیام دانشگاه تا یه ذره حرف بزنیم. البته ممنونم از مرتضی که قبل از گفتوگوی الانمون هم یه خورده باهام حرف زد.»
محمدحسین سرش رو بالا آورد و در جواب سوال بازپرس گفت:« احمد مشکلای شخصی خودش رو داشت. آدمی هم نبود که بتونه زیر این فشارها دووم بیاره.»
+ از احمدرضا برام بگین.
مرتضی که ساکت نشسته بود جواب داد:« احمدرضا از یه شهر کوچیک تونست شریف قبول بشه. درسش خیلی خوب بود. تو کارگاههایی که تو خوابگاه برگزار میکردن بهترین عملکرد رو داشت. اما هر چی بود، باز اون نتیجهای که میخواست رو نمیگرفت.»
+ شغل پدرش چی بود؟ از لحاظ مالی وضعیتشون خوب بود؟
+ فقط میدونم شغلش آزاد بود؛ همین. ولی نه، اونقدر وضعیتشون خوب نبود. یادمه همون هفته اول تصمیم گرفته بود کنار درس کار هم بکنه. درست میگم محمد؟
محمدحسین سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
+ تا حالا دیده بودین که کسی با احمدرضا خصومت شخصی داشته باشه؟ جوری که... میدونین... بخواد از ریشه بزنه نابودش کنه.
زمانی که مرتضی به این موضوع فکر میکرد، محمدحسین جواب بازپرس رو داد:« احمد اونقدر ساده بود که نه با کسی کار داشته باشه و نه کسی با اون. نه؛ اون با هیچکس مشکل نداشت.»
+ نظر تو هم همینه مرتضی؟
+ آره. منم هیچوقت ندیدم کسی از دست احمد ناراحت یا عصبانی باشه. چه برسه به اینکه بخواد بکشتش.
+ خیلی خب. خسته هم هستین، نمیخوام خیلی اذیتتون کنم. فقط یه سوال دیگه بپرسم و بعدش راحت باشید.
بازپرس قدری با لب و لوچهش بازی کرد و گفت:« احمدرضا تجربه عشقی هم داشته؟ میدونین... از نوع شکست خوردهش.»
مرتضی پوزخندی زد و جواب داد:« بابا اونقدر این بنده خدا از دخترا فراری بود که فکر میکردیم...»
محمدحسین حرف مرتضی را قطع کرد و گفت:« تا اونجایی که ما میدونیم نه. احمد نهایت دغدغهاش این بود که تو طول روز اول با ریاضی1 درس خوندنش رو شروع کنه یا فیزیک1.»
روبهروی در دانشگاه ایستاد. همون لحظه موبایلش زنگ خورد. جواب داد:« سلام قربان. خسته نباشید.»
+ سلام مهرداد. خب چی شد؟ تعریف کن برام.
+ حقیقتش.. نمیدونم.. تا اینجا که چیز به درد بخوری دستگیرم نشده. احتمالا همون حدس اولیهای که داشتیم جواب مسئلهمونه.
+ مهرداد... من الان تازه از اون جلسه برگشتم. فقط یهچیز میتونم بهت بگم. به نفع خودته، به نفع همهمونه که جواب بهتری براش پیدا کنی. متوجهی؟
+ بله... تمام سعیم رو میکنم قربان. مطمئن باشید.
برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام «مکتوبات هیأت الزهرا (س) دانشگاه شریف» کلیک کنید.