ویرگول
ورودثبت نام
مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه شریف
مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه شریف
خواندن ۷ دقیقه·۴ ماه پیش

در باغ عشق

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی!

اگر تنها به معنای لغوی واژه توجه کنیم که راه به جایی نخواهیم‌ برد و به قول سنایی «عشق در ظرف حرف کی گنجد؟». واژگانی‌ هستند که باری به دوش حمل می‌کنند که به نگاشت درنمی‌آیند و راهی برای فهمشان نیست مگر اینکه با سراپای وجود لمس شوند، واژگانی به‌سان عشق!

در حریمِ عشق نَتْوان زد دَم از گفت و شنید
زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

در لغت‌نامۀ دهخدا آمده‌است که عشق از نام عَشَقِه گرفته‌شده، گیاهی که اگر بر درختی بپیچد، آن‌قدر راه نفس او را تنگ و تغذیه‌اش را مختل می‌کند که دست آخر، درخت را می‌خشکاند! و این توصیفی‌ست بر دلی که عشق را چشیده. همچنین، محبتِ تام افراطی، دگرخواهی و ازخودگذشتگی در مقابل معشوق هم تعبیر شده‌است یا به‌عبارتی اشتیاق و کششی بر مصاحبت، صمیمیت و قرابت، آنچنان که اگر وصال اتفاق افتد، شعفی وجود عاشق را در برگیرد و در هجرانش احوالات عاشق مشوش باشد.

اگر سری به ادبیات خودمان زده باشیم، می‌دانیم که عشق از پرتکرارترین و اساسی‌ترین مفاهیم آن است و هر شاعر و عارف و فیلسوفی حداقل نظرکی درباره‌اش داده‌است؛ از ابن‌سینا که عشق را بیماری دانسته و می‌گوید: «بیماری عشق می‌تواند به پژمردگی عاشق منجر شود. عاشق ظاهر پریشان دارد و نبض عاشق نیز نظم ندارد.»

تا حافظ که می‌فرماید:

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نَمُرده به فتوایِ من نماز کنید

منتها، انتهای تقریبا تمام این‌ صحبت‌ها دربارۀ عشق برمی‌گردد به ذات یکتای خداوند. گویا عشق‌ورزیدن به یک‌ انسان، پلۀ اول است در پیمایش راه به‌سوی آفریدگار و تمرینی بر مهر ورزیدن خالصانه. این نظر عرفا و شعرای برجسته‌ای مانند مولانا، حافظ، عطار و صائب است. وارد وادی عشق عرفانی نمی‌شویم چون نه مجالی بر توصیفش است، نه زبانی بر بیانش.

تیر چشمانت را عشق دانم یا هوس؟

روزی در فکر بودم که چطور امکان دارد انسانی دوست‌دار دیگری شود در حالی که حتی یک‌روز با او زندگی نکرده‌است؟ چگونه می‌شود که بی‌خبر و ناگهان نگاهی به نگاهی گیر می‌کند و به چشمی به‌خاطر چشمی خواب نمی‌آید؟ مگر می‌شود عشق پیش از نزدیکی و شناخت پدید بیاید؟ چطور می‌شود که افرادی که هیچ سررشته‌ای از فهم و درک حب و مهر ندارند، دم از تپیدن قلبشان با دیدن ناگهانی بیگانه‌ای می‌زنند؟ آن هم بدون هیچ دلیل و منطقی!

مگر نه اینکه عشق بایست در نور جوانه بزند؟ مگر نباید زیر سایۀ امن عقل بجوشد؟ پس چگونه گاه اینقدر گنگ و مبهم شکل می‌گیرد؟ چگونه اینقدر عیارانه سُر میخورد درون قلبی؟ آیا غیر این است که باد آورده را باد می‌برد؟ نه! عشق آن تنزل در حد خم گیسو و چشم آهوی یار نیست! مستی از عطر و خماری از بوسه نیست! آنچه دست فهم را می‌بندد، آنچه چشم را از بینایی بازمی‌دارد و مانند پیچکی به جان آدمی می‌افتد تا با اوهام خفه‌اش کند، رمزآلود است و ملتهب و لغزان و انتهایی جز تباهی برایش تصور نمی‌شود، شایستۀ نامی چون عشق نیست. بلکه هیجانی‌ست از روی تنها نیازهای غریزی و هم‌سطح همان اسب درون اصطبل.

طریقِ عشق پرآشوب و فتنه است ای دل
بیفتد آن که در این راه با شتاب رود

از طریق عشق...

عشق حقیقی استوار است و مطمئن، نم‌نمک و از پشت پنجره‌هایی از معرفت که یکی پس از دیگری بین عاشق و معشوق گشوده می‌شوند، شکوفه می‌زند. مسیرش قابل رویت است و رشدش قابل درک، حتی اگر پرپیچ‌و‌خم باشد، سیر احوالاتت بر خودت روشن است و تردید نمی‌تواند در دلت ریشه بدواند. قیصر امین‌پور در جایی می‌گوید:

حتی اگر نباشی می آفرینمت
چونان که التهاب بیابانسراب را

لیکن عشق، یافتن محاسن در معشوق است و نه دویدن پی ساختن آن‌ها!

عشق، آداب‌دانی نیاز دارد و صبر. توجه ممتد می‌طلبد و ایثار.

از زبان شریعتی، بایست در دریا شنا کرد، نه این که در آن غرق شد و عشق همان دریاست.

روی هم رفته عشق در یک نگاه افسانه‌ای بیش نیست و چیزی در مایه‌های پیدا‌کردن شیارهایی از تشابه و صمیمتِ روح‌ها در یک برخورد می‌تواند حقیقت داشته باشد.

عشق، نباید رنگ و بوی افزونه‌ای بر زندگی بگیرد، که آن خود زندگیست. عشق، انسان را در برابر معشوق، مشفق و رئوف می‌گرداند، شفقت و رافتی که اسباب بخشش و نادیده‌گرفتن هستند، گویا عاشق با این کناره‌کشی مأمنی، مأوایی برای خود بنا می‌کند که این‌دنیای ماده را برایش قابل هضم کند، از دل‌خوری‌های اغیار که برگردد، معشوقش را می‌بیند که سرمایه‌دار روزهای عشق‌ورزی اوست. این حدی‌ست زمینی، ورنه که عشق اعلی محو‌شدن در معشوق است و حب بی‌چشم‌داشت. هیچ‌یک از ما آن‌چنان متعالی نیستیم که از عشق زمینی گذشته، تنها و یک‌راست به عشق الهی میل کنیم!

این همه عکسِ می و نقشِ نگارین که نمود
یک فروغِ رخِ ساقیست که در جام افتاد

شب شراب نیرزد به بامداد خمار!

طبیعتا هرفردی امکان عاشق‌شدن را دارد، به تعبیری از مولوی، حداقل بر شعاع اطراف و اطرافیانش! راه بر انسانی بسته نیست، مگر خودش اسباب محرومیت را بتراشد.

عشق به والدین، فرزند، دوست، استاد، هنرمند و حتی بیگانه‌ای که بعد آشنا خواهدشد هم جلوه‌های دیگری از عشق هستند، اما آن بیگانه! او داستانش کمی متفاوت است و غریزه و شهوت درباره‌اش بی‌تاثیر نیستند، فقط مقابل اوست که تغییرات پیچیدۀ شیمیایی‌ای در مغز رخ می‌دهد که ایجاد واکنش‌‌های هیجانی شدید می‌کند. لذا حواستان به آن‌چیزی که از اختیارتان خارج است، باشد تا منازل پیش رو را به‌خاطر خرابه‌های نقد آلوده نکنید.

اغلب آنچه پایدار است، از یک گلوگاه پرخطر گذشته و به قوام رسیده‌است، از سخیف‌ترین تا عالی‌ترین اعمال و باورهای بشریت هستند که همگی نام عشق می‌گیرند؛ از شهوت و شیفتگی تا ارادت و وحدت، از ابتذال تا تقدس و از چشم سر تا چشم دل؛ گویا هر کسی از ظن خود یار آن شده.

در مسیر عاشقی، نخست یک پُشته می‌بینی، تپۀ توهم عاشقی! بعد از آن دره‌ای وجود دارد و اگر از نشیب بالا بیایی، می‌روی تا قلۀ قاف، تا قاف عشق. عقل همان دره است، درۀ گذار، مرحلۀ نمی‌دانم، مرحلۀ ایمان به دو دو تا، چهار تا و پی‌گرفتن علت‌ها و معلول‌ها... ‌

این مرحله باید بگذرد تا جان آدمی اوج بگیرد. عقل، گاه در ابتدا به سراشیبی زوال می‌افتد، کمی که می‌گذرد عرض اندام می‌کند و با گام زمان و تزاید معرفت، زانو می‌زند، آنجاست که عاشق شده‌ای.

عقل، کجا پی برد شیوۀ سودای عشق؟

عقل لازمه است، لیکن کافی نیست، از نقطه‌ای به بعد بال عقل و منطق توان پریدن ندارد. طی‌کردن ‌کران‌های بی‌نهایت، تنها کار عشق است.

اگر انسان بخواهد همیشه خود را در غل و زنجیر منطق‌ کوتاهش متوقف کند فرقی با ماشین جمع‌آوری و پردازش اطلاعات نخواهدکرد، فلذا عاشق عاقلی‌ست که دست به دامان غیب شده تا رشد کند. اگر معشوقش زمینی باشد، سبب رشد او هم خواهد شد چون او را بخشی از روح خود خواهد پنداشت و خویشاوند خویش. این‌گونه است که دو موجود فانی، دو انسان، در مسیر صعب کمال قدم می‌گذارند.

علی ای‌حال...

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی


زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا
زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا
فروریخت فروریخت شهنشاه سواران
زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا
فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا
ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم
چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا
چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل‌ها
غریبست غریبست ز بالاست خدایا
خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا
مولانا

نویسنده: فاطمه حصارکی ورودی 1401 دانشکده هوافضا، دانشگاه صنعتی شریف

شماره 65 نشریه حیات
شماره 65 نشریه حیات


برای دانلود نشریه و شرکت در نظرسنجی این متن اینجا کلیک کنید.

عشقعشق در یک نگاهمعنای عشقعشق واقعیدانشگاه شریف
مکتوبات هیات الزهرا(س) دانشگاه صنعتی شریف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید