ویرگول
ورودثبت نام
باران نویریان
باران نویریان
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

سوم شخص جمع


هر روز از قطار که پیاده می‌شوم می‌بینمشان. بعضی وقت‌ها چشمانم به چشمانشان گره می‌خورد برای چند لحظه. ترس کوچکی همراه با دلهره گوشه‌ی دلم می‌نشیند و سریع چشمانم را می‌دزدم از نگاه‌هایشان. واقعاً ترسناک است. یک عالمه آدم در کنار هم هر روز با هزار بهانه دورهم جمع می‌شوند و بدون اینکه حتی سلام کوچکی روی لب‌هایشان بنشیند همدیگر را ترک می‌کنند. بدون خداحافظی. این نگاه‌های ریزی که بینمان رد و بدل می‌شود را دوست ندارم. فکر می‌کنم اگر کسی نگاهم می‌کند لابد کاری با من دارد که مردمک‌های سیاه و ریزش را این همه زحمت داده تا بچرخند سمت من. پس چرا هیچ نمی‌گوید؟‌ چرا هیچ‌وقت نمی‌توانم بفهمم کی باید به آدم‌ها سلام کنم؟ کِی اجازه دارم چشمانم را بدزدم و چقدر باید زل بزنم توی چشم‌های بغل دستی‌ام. به خاطر همین چیزهاست که از مترو می‌ترسم. از وقتی کارت بیلیتم را از روی دستگاه‌های خاکستری با شیشه‌های همیشه کثیف و رنگ و روفته رد می کنم و منتظر می‌مانم تا درهای کُندشان با صدایی که انگار می‌خواهد استخوان‌هایت را خورد کند باز شود، این ترس شروع می‌شود و تا وقتی دوباره سر و کارم به همین دستگاه‌های بد صدا نیافتد ادامه دارد.


توی ایستگاه که منتظر هستم، یا سریع هندزفری را می‌کنم توی گوشم و سعی می‌کنم از بین طیف وسیعی از صدا تمرکزم را روی یکی از آنها بگذارم و یا اگرحوصله‌اش را داشته باشم چند صفحه‌ای کتاب می‌خوانم. اگر کاغذ و خودکاری هم همراهم داشته باشم شروع می‌کنم به کشیدن این و آن. آن چند کلمه‌ای که این جور وقت‌ها می‌خوانم، چیزهایی که می‌کشم و هرآن‌چیزی که گوش می‌دهم نهایتاً به جایی نمی‌رسد. چون نه تمرکز خواندن را دارم و نه دقت کشیدن را. کسانی که دور و برم نشسته‌اند هم همینند معمولاً. یا سرشان توی موبایل است یا در حال گوش دادن به چیزی هستند.

احتمالاً اگر آن سال‌ها که چیزی به نام موبایل را نمی‌توانستی در دستان همه ببینی، سوار مترو که می‌شدی همه جا پر از حرف بود. همه با لبخندی از بودنت در جمع‌شان استقبال می‌کردند و تو احساس می‌کردی جای مهمی در بین‌شان داری. دیگر از نگاه کردن به مردمک‌های سیاه آدم‌ها نمی‌ترسیدی و هر آن‌چیزی که توی ذهنت می‌گذشت را بلند برای آنها می‌گفتی تا شاید بتوانند راه‌حلی برایت پیداکنند. بالاخره حضورت در کنار بقیه تفاوتی ایجاد می‌کرد. هم رفتاری که در پیش جمع داشتی متفاوت بود هم آنها برای حرف زدن با تو تغییری در خودشان ایجاد می‌کردند. این موضوع در هرحال صدق می‌کند.

حالا هم وقتی از خانه بیرون می‌آیم، اولین کسی که می‌بینم تعیین می‌کند که چطور نگاهش کنم، چه چیزی به او بگویم و چطور از کنارش عبور کنم. یادگرفته‌ام که وقتی بچه کوچکی با چشم‌های گردش زل می‌زند توی چشم‌هایم، لبخند بزنم و دستی برایش تکان دهم. نمی‌دانم کودک وقتی دختر بزرگی را می‌بیند که نیشش تا بناگوش باز شده و برایش دست تکان می‌دهد به چه فکر می‌کند، اما لابد روزی در جایی بعد از این کارِمن، خنده‌ی کوچکی گوشه‌ی لب‌های کودکی نشسته و من از آن به بعد فکر کرده‌ام که احتمالاً همه بچه‌ها از این کار خوششان می‌آید. این‌طور شده که بعضی وقت‌ها حتی به دختر دبستانی مدرسه‌مان هم همان قدر بچه‌گانه سلام می‌کنم. اما با این حال می‌دانم باید جواب چهره آشفته و نگران دختر جوانی که یک هندزفری - از همان‌ها که به تازگی مد شده و بدون سیم است - توی گوشش است و با یک دستش شالش را که دارد از سرش می‌افتد نگه داشته است را، چه بدهم و چگونه او را به سمت مقصدی که قصد رسیدن به آن دارد، راهنمایی کنم. همچنان می‌دانم چیزهایی که با دوستانم در راه برگشت از مدرسه می‌گویم را باید همان‌جا و در همان جمع تمام کنم و بعد وارد خانه شوم. البته شاید این چیز‌ها را فقط از روی تجربه نفهمیده باشم.

ممکن است یک‌بار چیزی که توی مدرسه از بغل دستی‌ام شنیده‌ام را، توی خانه وقتی از پیداکردن جواب ضابطه‌ی یک تابع به ستوه آمده باشم بگویم و فردا وقتی برادرکوچکم در را برایم باز می‌کند و اولین چیزی که می‌گوید همان چیزی است که آن روز موقع جان کندن سر سوال ۱۲ ریاضی گفتم، یک‌دفعه جا خورده باشم و حتی لپ‌هایم سرخ شود از این پیش آمد. امیدوارم این اتفاق هیچ‌وقت نیافتد چون هیچ جوره نمی‌توانم وضعیت بعدش را پیش بینی کنم. این خودش یک هنر است. اینکه بتوانی در اتفاقاتی که در مواجهه با دیگران برایت اتفاق می‌افتد خونسرد باشی و واکنش درست را انتخاب کنی، کار هر کسی نیست.

اگر زیاد به مترو بروی دستت می‌آید که چطور از فرصت‌های کوچکی که پیش می‌آید نهایت استفاده را بکنی. وقتی می‌بینی دختری که کنارت ایستاده موبایلش را توی کیفش می‌گذارد و یک کتاب نسبتاً قطور از کیفش در می‌آورد، نفس راحتی می‌کشی و به این فکر می‌کنی که هنوز هم جای امیدواری هست. اسم کتاب را که می‌خوانی ذهنت با سرعت عجیبی شروع به خیال‌پردازی درباره شخصیت دختر از روی کتابش می‌کند. اگر فکرهایت مجالی بدهند و بتوانی از زبان خودش کتابی که می‌خواند را بشنوی، آن وقت است که این مواجهه به نتیجه رسیده است. من اما هیچ وقت این جسارت را درون خودم ندیده‌ام که با آدم‌های تو مترو درباره کتابی که می‌خوانند حرف بزنم. هر چقدر هم که از نهایت امر مطمئن باشم بازهم نمی‌توانم شروع کننده بحث باشم. فکر می‌کنم چه بخواهم چه نخواهم این مسئله در من نهادینه شده است و اگر به دنبال راه‌حلش هستم باید در نوع مواجه‌ام با آدم‌های دور و برم تجدید نظر کنم. باید بگردم دنبال آن اولین تجربه‌ها و ببینم این ترس از کجا آمده است.

به هر حال باید بپذیریم که هر چقدر روی بیشتری بین آدم‌ها داشته باشیم، لبخند‌های بیشتری هم دریافت می‌کنیم. اگر از وقتی سوار قطار می‌شوم دنبال جای‌خالی‌ای پیش خانم سن‌داری که تکیه داده و تقریباً چرت می‌زند باشم تا ببینم چه قصه‌ای برای گفتن دارد، به احتمال ۹۹ درصد به نتیجه‌ی خوبی می‌رسم. اگر هم خیلی بد اقبال باشم ممکن است هیچ‌کدام از آدم‌هایی که سمتشان می‌روم نخواهند یک کلمه هم حرف بزنند و وقتی کنارشان می‌نشینی جوری خودشان را بگیرند و نگاهت کنند که انگار بدترین فحش ممکن را پرتاب کرده‌ای توی صورتشان. اما اجالتاً این را از من بپذیرید. این را هم قبول دارم که برقراری این ارتباط بین آدم‌ها در این روزگار واقعاً حکم کندن تونل در دل کوه را دارد. اما آن‌قدر ها هم که فکر می‌کنید چیز غیر قابل دسترسی نیست. فقط از دور ترسناک است. کافیست برای چند لحظه سرتان را از آن صفحه‌ی نوردار عجیب بیرون بکشید و دور و برتان را نگاه کنید. همه چیز به خودتان بر می‌گردد. اگر از دنده‌ی چپ پاشده باشید هیچ‌وقت نمی‌توانید انتظار دریافت لبخند را از آدم‌ها داشته باشید. اما اگر تمام سعی‌تان را بکنید که حال کسی را خوب کنید بدون شک موفق می‌شوید. حتی اگر آن کس، پسر فال به دست توی مترو باشد که ازتان برای خرید یک تکه کاغذ التماس می‌کند.


باران نویریان | نیمه شبی در مرداد ۱۴۰۱

آنهامتروشروعدختر
پر از خالی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید