کمی معده ام سنگین شده، دلهره ای در شروع آغاز خویش، شعله می کشد. اضطراب زیاد می شود. اضطرابم را نظاره می کنم و او به شعله کشیدنش ادامه می دهد. بعد از مدتی دیگر نمی توان گفت که آیا من آن را نظاره می کنم یا که بخشی از آن شده ام.
نیک که می نگرم، از عیب های خودم و افکارم، مضطربم. تحلیلشان می کنم و اشتباهاتم را در می یابم. کمک می کند که از انکارم کاسته شود. سعی می کنم خوشحال تر باشم ولی زبانه های آتش، شعله ور تر می شوند. باری که انگار وارد مرحله ی دوم بازی شده ام.
عمق بیشتر، لزوما به معنی مواجه با مسائل عمیقتر نیست. شاید در وجود تو عمق پیدا کرده باشند. شاید هم تو فکر می کنی که عمق دارند. به نظر می رسد که این اضطراب بر من مستولی نشده، بلکه بخشی از خودم هست که به سطح آگاهی آمده.
زمان برای تو پیش می رود، گر چه عقربه های ساعت، ایستاده اند. حالا حالا ها با تو کار دارند. قرار است به تک تک گناهان خود اعتراف کنی. فشار زیاد است و تاب و توان مقابله نداری. شاید آنقدر که فکر می کردی آماده نبودی. البته شاید فقط فکر می کنی که آماده نیستی، همانند دیگر گناهان دروغین که خویشتن بر وجدان خویش تحمیل کرده ای.
می خواهی فرار کنی. کار از کار گذشته است و فضای خانه از گناهان تو زبانه می کشد. به هر تلاش ممکن بین اضطراب و حال پیشینت، ذهنت رو جابجا می کنی. در فواصلی که از اضطرابت رخصت میگیری لباس می پوشی تا از خانه بگریزی. کفش هایت به تو می نگرند و جیغ می کشند که کجا؟ پیش که میخواهی بگریزی؟ پله ها تمام نمی شوند. از اضطراب برای ثانیه ای رخصت میگیرم و تا قبل از اینکه برگردد، خودم را به در خروجی می رسانم.
در بیمارستانم. کسی حتی نمیفهمد که چه شده. حتی نمیدانند کیستی. اگر کمک دوست غریبه ای نبود حتی پذیرش نمیشدی. آرام بخش، بخشی از اضطرابت را می زداید. دیو و دد هنوز بر تو هجوم می برند ولی اضطرابت کم شده. ناگهان بهتر به خاطر میاوری که کیستی. از همراهت می خواهی با شماره ای در گوشی ات تماس بگیرد. تلفنی صحبت می کنی و هویتت برای دوست پای تلفنت، قطعی می شود. دقایقی دیگر او می رسد. یکدیگر را در آغوش کشیده و بهمن شادی است که قلب و روان تو را می بلعد.
آه که چقدر فاصله بین اضداد کوتاه است...