میان انسان و خورشید، تنها ورقی از شیشه قرار داشت، خورشید تنها بود... انسان نیز.
خورشید: "نزدیکتر نیا". انسان حتی از عطارد هم به او نزدیکتر بود... نزدیک تر از رگ گردن.
انسان: "می خواهم تو را بشناسم". در اشتیاق بودن با خورشید می سوخت.
خورشید: "من آتش جهنمم."
سیمرغ ایشان را نظاره میکرد.
سیمرغ: "او خورشید تابانه او آتش جهنمه."