ویرگول
ورودثبت نام
Amir Hossein Babaeian
Amir Hossein Babaeian
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

پس از هزار سال

هزار سال است زنده ام. تمامی ندارد. همه جا تاریک است و گاهی سایه هایی در تاریکی می بینم. نشان از وجود نور دارند. هر روز به این می اندیشم که وقت مرگم کی فرا رسد. جایم دیگر تنگ شده. روزنه های هستند که از آنها نفس می کشم ولی سوراخی نمی بینم. دست و پایم را که تکان می دهم به دیوار می خورند. بعضی اوقات فکر می کنم که مرده ام. در درون قبری قرار دارم. اما مگر نه این است که قبر جایگاه آسایش است. پس چرا نیارامیده ام.

هزار سال بدین منوال گذشت و روز به روزم جایم تنگ تر شد. هر روز دست و پایم را بیشتر جمع می کردم تا به دیواره قبر فشار نیاورد. می ترسم بر سرم آوار شود و بار دیگر بمیرم. اما مگر می شود چند باره مرد؟ اگر بمیرم بعدش چه می شود. آیا واقعا مرده ام؟ شاید فقط فکر مرده بودن است که مرا زندانی خویش کرده و کشته است. مردن چیست و زنده کیست. آیا تنهایم یا دیگری وجود دارد. کیستم؟

گاهی حسی از درونم مرا صدا می زند که از این فسردگی خود را آزاد کنم، دست و پایم را رها کنم تا آوار فرو ریزد. میترسم. به جایم عادت کرده ام. تغییر ترسناک است. که این منم در این سیاه چال تنگ و گر فرو ریزد، منی من را چه شود.

... چشم هایم تازه داشتند به نور عادت می کردند و تازه دریافتم که زاده شده ام. اطرافم پر از اشخاصی بود که شباهت ظاهری زیادی میان خودم و آنان میافتم. یگانه نبودم و بخشی از کل شده بودم. قهقه شادی سر دادم با تعجب دیدم آنها به کمک می شتافند.

سال ها گذشت. کودکی داشت زاده می شد. قهقه گریه سر داد و من به کمکش شتافتم. می دانستم باید با خنده درون گریه اش شریک شوم تا شاید بار دگر زاده شوم.

مرگتولدقبرزندگیلبخند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید