در انتهای سال ۹۷ تصمیم مهمی برای ریحون گرفته شد، ادغام با چیلیوری. در ابتدای مسیر ادغام، با توافقی که سهامداران شرکت داشتند، مدیریت عامل مجموعه بر عهده آقای صادقیان قرار گرفت و نام برند حاصل از ادغام نیز چیلیوری انتخاب شد و بر این اساس تصمیمی دال بر انحلال ریحون گرفته شد. هرچند برای من تصمیم ادغام با چیلیوری منطقی و حساب شده بود و با توجه به آینده درخشانی که برای آن تصور می شد، یک پیروزی محسوب میشد، اما از لحاظ عاطفی خیلی سخت بود. سخت از این جهت که یک تیم سالها دور نام ریحون برای هدفی مشترک تلاش کرده بود و دستاوردهای زیادی را در کنار هم و پشت این نام داشت. اما در نهایت موفقیت واقعی کسب و کار مهم تر از نوستالژی های پیروزی بود و راه رستگاری ریحون را در این تصمیم دیدیم.
روزهای آخر سال ۹۸ بود، کرونا تازه داشت قدرت نمایی میکرد. برای انحلال ریحون، چند کار اصلی وجود داشت، تصفیه حسابهای بیمه، مالیات، معوقات پرسنل و حساب های باز شرکت. در این مسیر اولویت را پرسنل قرار داده بودیم. با موافقت سهامداران ریحون، وظیفه مدیریت تصفیه به غیر از موارد پرسنلی به عهده فردی متبحر در این امر سپرده شد.
یک هفته از تصفیه حساب با آخرین نفرات از تیم ریحون گذشته بود و خوشحال از این که برای هیچکدام از اعضای تیم دیگر مشکلی در مورد دریافت حقوق قانونی آنها وجود ندارد، که خبری مثل رعد از وجودم عبور کرد، اعلام عدم فعالیت چیلیوری!. گرچه از چند روز قبل با توجه به مشکلات و عدم تحقق پیش بینی ها، این موضوع در هیات مدیره مطرح شده بود اما مواجهه با این واقعیت بسیار متفاوت از صحبت از آن بود. (در صورت تمایل به شنیدن جزئیات بیشتر در مورد دلایل این رویداد میتوانید صحبت های من با سهیل علوی هم بنیانگذار ریحون را در پادکست طبقه ۱۶ بشنوید).
سال ۹۹ آغاز شد، حال نه ریحونی بود و نه منافع حاصل از آن. همه چیز محو شده بود. در سر خود به دنبال مقصر بودم، خشم وجودم را فرا گرفته بود. هر از چند گاهی تصویری و یا تصمیمی از گذشته در ذهنم ظاهر میشد و به هزار روش به دنبال جایگزین های بهتری برای آنها میگشتم، طوری که وقتی به خودم میآمدم، میدیدم ساعت ها در همان حال بوده ام، با هزار جواب و تصمیم برای زمینی سوخته!
انرژی من تمام صرف این جدال شده بود و چیزی برای خودم باقی نمانده بود. افسردگی را کامل در خودم احساس میکردم، اینکه انرژی انجام هیچ کاری را در خود نمیدیدم و از هر دیداری سر باز میزدم.
ادامه این راه برای من بی معنی بود، دنبال راهی برای التیام این فقدان و حسرت بودم. با کمک روانکاوم موفق شدم فرایند سوگواری از دست دادن ریحون را با تمام فراز و نشیب های آن طی کنم. یعنی عبور از مراحل انکار، خشم، چانه زنی ذهنی و در نهایت افسردگی.
در این مسیر برای من به وضوح دو انتخاب وجود داشت، ماندن در فضای سوگ و حسرت از دست رفته ها و یا تغییر شرایط به چیزی متفاوت از آنچه پشت سر گذاشته ام. با واضح شدن صورت مساله، انتخابِ سختی نبود، چرا که مطمئن بودم راه اول از من در بهترین شرایط یک قربانی میسازد و هرگز منجر به شادی و رضایت من نخواهد شد.
اما راه دوم، نامعلوم بود و پر از ترس. ترس های که خودشان را بسیار براغ و معتبر ظاهر میکردند. مثلا اگر الان کاری را شروع نکنم، دیگران در موردم چه میگویند؟ اینکه بابک ریحون بود و بعد از آن هیچ! و یا حتما باید کار بعدی در حد اندازه ریحون و یا بزرگتر باشد وگرنه ضعیف عمل کردی! و یا اصلا اینجا که نمیشه کاری کرد، باید بری تا بتونی!
شروع مکاشفه با مواجهه با سوالی بود که جواب آن کلید گشایش های زیادی برای من در این مسیر بود. پرسیدن این سوال از خودم که اگر راه ادغام منتج به رستگاری میشد، آنگاه چه میکردم؟ جواب سوال خیلی روشن بود، آنگاه ابزاری داشتم که دنبال علایقم بروم و آن ها را زندگی کنم! خب، سوال بعدی این بود که آیا الان مانعی بر سر راهم وجود دارد؟ خیر، برای من همیشه راهی برای زندگی کردن علایقم وجود داشت. اینگونه تغییر نگرشی در من شکل گرفت و به جای تمرکز به ابزارهای انجام کار، تمرکز خود را به روی خود انجام کار قرار دادم.
در همین ایام، افراد مختلفی جهت مشاوره و مربیگری کسب و کار با من تماس میگرفتند و به نوعی این کار به دامنه فعالیت های من اضافه شد. این جلسات در من حسی بیشتر از صرفاً یک کار را ایجاد کرد. اینکه بتوانم به دیگران کمک کنم رشد مطبوعشان را داشته باشند و یا در مسیر رسیدن به خواستههای شان آنها را همراهی کنم، برای من نیز رشد ایجاد میکرد و باعث ایجاد رضایت در من میشد.
برای بهبود کارم بخشی از زمانم را برای مطالعه و یادگیری صرف میکردم و از هر فرصتی برای به کار بستن و ایجاد تجربه از یاد گرفته هایم استفاده میکردم چرا که به باور من آگاهی واقعی پشت تجربه کردن دانسته ها بوجود میآید. در مسیر مطالعاتی که داشتم، با مفهومی به نام ایکیگای آشنا شدم. ایکیگای یعنی هدف اصلی زندگی، چیزی که هر روزت را بخاطر آن آغاز میکنی. اشتراکی از علایق، توانایی ها، سودمندی برای اجتماع و درآمدزا بودن. بسیار جذاب بود. فرصت را غنیمت شمردم و بهترین بوته آزمایش را خودم دیدم.
برای تعیین مسیر پیش رو، کار را با قدم اول یعنی بازبینی و لیست کردن علایقم آغاز کردم. رباتیک، نقاشی، کشاورزی، طراحی و یا علوم شناختی و توسعه فردی. اینها بخشی از علایق من بود اما سوالی وجود داشت که بین اینها چطور انتخاب کنم ؟
قدم دوم ، سوالی زیربنایی بود، توانایی های من در هر یک از این موارد کدام است؟ و آیا اصلا اینها جزو توانایی های من هستند و یا صرفا به این موضوعات علاقه دارم. خب، چند مورد از علایقم بودند که در آنها تبحّر هم داشتم.
اما قدم سوم، اینکه با کدامیک از علایقم میتوانم درآمد کسب کنم؟ کار خیلی سختی شده بود، هر هفته چندین مدل کسب و کار برای هر کدام از موضوعات مورد علاقه ام بررسی میکردم تا در نهایت جواب خودم را در دو مورد پیدا کردم.
و قدم چهارم، این سوال که کدام یک از این مدل ها برای پیرامون من هم سازندگی و فایده دارد. جواب پیدا شده بود، من خیلی وقت پیش فهمیده بودم اما باید این مسیر را طی میکردم تا مطمئن شوم.
من راهی را پیدا کردم تا علاقه ام را هر روز زندگی کنم و رضایتی فزاینده را برای خودم و پیرامونم خلق کنم. بزرگترین درس آموخته ای که با تمام وجود تجربه کردم این بود که به خودم کمک کنم رشد کنم و در گذشته باقی نمانم و فردایی را بسازم که از امروز من شروع میشود.