+ اینجانب فرهاد باغی ملقب به فرهاد خط اندازم...
- خط انداز؟
+ اره داداش خط انداز، اخه میگن کارم این بوده برم روی ماشین این پولدار مولدارها که میان تو محل خط بندازم واسه همین بچه محل ها به ما میگن خط انداز. این از قدیم رومون مونده!
-خب برای چی میگن خط مینداختی روی ماشین ها؟
+داستانش بگی نگی مفصله. شما اعصابت نمیکشه زندگینومه ی مارو بشنوفی!
-چرا میکشه. لطفا برام بگو
+باشه حالا که اصرار میزنی تعریف میکنم. دویوم دبیرستان بودم که بابام سکته قلبی کرد و دکتر مکترها گفتن باس خونه نشین بشه وگرنه دارفانی و وداع میکنه! خب مام بابامون بود کی دلش میخواد خار به پای ننه باباش بره!هیچی دیگه درس و مدرسه رو بوسیدیم و گذاشتیم کنار. چارتا خواهر برادر صغیر و کبیر داشتیم که حالا دیگه امیدشون به فرهاد بود، خودمو میگم! ننه مون گفت حیفه درستو ادامه ندی هرجوریه هم کار کن هم به درس و مشقت برس! مام رفتیم به مدیر گفتیم آقا ما نمیتونیم هرروز بیاییم ولی اگ رخصت بدی ی روز درمیون بیام که هم سرکار برم هم درس و بخونم!!
-خب مدیر قبول کرد؟
+دِ اگه قبول میکرد من الان فرهاد خط انداز نبودم که..میشدم مهندس فرهاد!! خیر قبول نکرد که هیچ یک سیلی هم خوابوند تو گوشم که غلط اضافی خوردی واسه من تعیین تکلیف میکنی اینجا خونه خالت نیست که هروقت خواستی بری بیای! هنوز نامرد صدای سیلی که زداا توی گوشمه! اونم کجا جلو چشم همه بچه ها! مام همونجا غرورمون لجن مال شد رفت!
-حالا چی شد که خط انداز شدی؟
+ی روز صبح میرفتیم دنبال ی لقمه نون که دیدم یک دراز بدقواره ای تیزی برداشته داره دور تا دور یک ماکسیمارو خط میندازه! اونموقع ها ماکسیما تازه اومده بود دوییدم سمتش که اخه نامرد چیکار ماشین مردم داری تا صدا منو شنید تیزی و ول کرد و دویید. تیزی و برداشتم که بندازمش دور که یهو صاب ماشین اومد دیدم یاخدا صاب ماشین همون مدیره نامردمونه! تا منو با تیزی دید هوار راه انداخت که حالا دیگه ماشین منو خط میندازی اومدم فرار کنم که ناغافلی اومد منو بگیره که تیزی خورد به بازوش...
-خب چرا ساکت شدی آقا فرهاد؟
+چی بگم. ادامش دیگه معلومه. مارو به جرم کار نکرده انداختن تو زندان هرچی هم گفتیم بابا کار من نبود و ی یارو دراز بدقواره اما ثابت نشد که نشد!
-یعنی واسه کار نکرده مجازات شدی؟خب چرا بعدش خودت رفتی سراغ خطط اندازی؟
+نرفتم!گفتم که میگن..
-خب چرا اینجوری میگن؟
+به ناموسم قسم تا حالا ی بارم اینکارو نکردم اما خب بخاطر کار نکرده این لقب کوفتی روی ما موند و شد سابقه! دیگه اسمی که میمونه روت کاری نمیتونی واسش بکنی! سابقه دار هم که شدیم دیگه کار ندادن به ما! اینه که زدیم تو کار قاچاق! یعنی تو زندان که بودم با یکی آشنا شدم و دیگه مارو کشوند سمت اینکار!
-آقا فرهاد چیزی هست بخوای بگی؟
+چی بگم. اگه اونروز مدیر قبول میکرد ما هم مدرسه بریم هم کار کنیم امروز اینجوری زندگیمون رو فنا نبود. بیخیال ما بدبختا هرچی بیشتر بگیم بیشتر فرو میریم! راسته میگن مقصرهای اصلی هیچوقت گیر نمیفتن!