فلسفهی اسپینوزا و کانت را میتوان بالغانهترین و درخشانترین دقایق فلسفهی مدرن دانست؛ چراکه در هر دو نظام فلسفی، عقل جاهطلبانهترین مدعیاتش را مطرح میکرد. در کار اسپینوزا عقل سودای آن داشت تا از زاویهای سرمدی، یعنی از منظر خدا جهان را بنگرد و در کار کانت عقل خود را به دادگاه نقادی کشید. بیتردید هر دو این پروژهها، منجی و مبشر احیا و ابقای قدرت فلسفه و توان عقل بشری در فهم جهان؛ و بااینهمه، آبستن نهیلیسم بودند. فلسفهی کانت، اگر مفروض ناسازگار شیء فینفسه را کنار میگذاشت، به همان اندازه که آبستن تکامل خویش در فلسفهی هگل، آبستنِ قسمی بازگشت به عقب و درغلتیدن به ورطهی شکاکیت بود؛ و فلسفهی اسپینوزا، اگر زبان دینی ظاهری را کنار میگذاشت، آبستن آتئیسم و جبرباوری مکانیستی بود.
هیولای دوسرِ عقلانیت، سرخوردگی و رستگاری را توأمان آبستن است. و در این میدان، درک روندِ دیالکتیکی حقیقت است که این لحظات را نه چون دقایقی گسسته و درغلتیده به آشفتگی، بلکه بهمثابه منزلگاههایی ضروری در حیات روح توجیه میکند. چنانکه هگل در جلد اول (منطق) دانشنامهی علوم فلسفی مینویسد «عقل آنچیزیست که زخم میزند و التیام میبخشد». هم او در ابتدای پیشگفتارش بر پدیدارشناسی روح، در نقد نگرش صلب و غیر دیالکتیکی به حقیقت مینویسد: «این [عقیده] آنقدر که در تنوعِ نظامهای فلسفی صرفاً تناقض را میبیند، بسطِ پیشروندهی حقیقت را نمیبیند». در حالی که در نگاه او، این دقایق، در کثرت و تعارضشان، وحدتِ ارگانیکی را برمیسازند که در آن هرکدام از این دقایق، نه تنها با یکدیگر تعارض ندارند، بلکه هریک بهقدر دیگری ضروری است؛ و همین ضرورت برابر است که زندگی کل را برمیسازد.