بهراد باقری
بهراد باقری
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

رابطه اثر و مخاطب از دریچه علوم اعصاب

من فکر می‌کنم یکی از دلایلی که باعث شده است، مردم عادی و گاهی هنرمندان در بیان علل موفقیت یک اثر هنری با مشکل روبرو شوند و از کلید واژه‌هایی مثل سلیقه، نسبی بودن زیبایی، پیام اثر و... به کرات در نقدهای خود استفاده کنند، تخصصی بودن حوزه‌هایی است که به روشنی با هنر در ارتباط هستند و به راحتی در زبان نقد سامان نمی‌گیرند. پژوهشی که به همت دکتر فریندخت زاهدی و همکاران با عنوان "اثر نمایشی از دریچه علوم اعصاب: رابطه اثر و مخاطب بر اساس یافته‌های آزمایشگاهی" انجام شده، تلاش ارزشمندی در همین راستا است که ما را با اهمیت علم اعصاب در شناخت بهتر و دقیق‌تر هنر نمایش آشنا می‌کند (اصل مقاله را می‌توانید اینجا بخوانید).

یکی از نکات جالب توجهی که در علوم اعصاب به آن می‌رسیم، این است که در انسان، پردازش محرک‌های حسی تا حدودی تحت تاثیر طرح‌واره‌هایی است که از تجربیات، خاطرات، دانش، و انتظارات فرد نشات می‌گیرد و همین امر موجب تنوع در ادراک محرک توسط مخاطبین و تفاوت‌های بین-فردی می‌شود. با این حساب شاید بد نباشد، دوباره به این جمله‌ی شایع نگاهی بیندازیم که بهترین آثار نمایشی آنهایی هستند که مخاطب به فراخور تجربه و دانش خود می‌تواند، حظ لازم و کافی را از آن ببرد و آثاری به این هدف دست پیدا خواهند کرد که به تجربه‌ها ودغدغه‌های مشترک همه‌ی مخاطبان رجوع کنند. به نظر می‌رسد این یک فرمول خوب برای موفقیت تئاتری است که دارای تنوع مخاطب است. از طرف دیگر علم اعصاب ثابت کرده است که با افزایش پیچیدگی محرک‌های حسی در آثار دارای سناریو و کارگردانی در مقایسه با آثار آماتور، کارکرد شبکه گسترده‌ای از مغز شامل سیستم لیمبیک (مرتبط با پردازش عاطفه)، ناحیه هیپوکمپال (مرتبط با حافظه)، نواحی قشر پیشانی و پیش-پیشانی (مرتبط با استدلال، همزاد پنداری، و قضاوت) فعال می‌شود. بنابراین هنرمندانی که اعتقاد ندارند یا به این نکته بی‌توجه هستند که کاهش سطح کیفی آثارشان تاثیر نامطلوبی بر سلیقه و فرهنگ مردم می‌گذارد، بهتر است در روش و کار خود تجدید نظر کنند.

به نظر می‌رسد علوم اعصاب در مورد قواعد ژانر رهیافت متفاوتی برای هنرمند داشته باشد. طبق علوم اعصاب عاطفه، هر محرک عاطفی نظیر آنچه در قالب تصویر، موسیقی عبارات شفاهی رایج، متن ادبی یا اجرای نمایش عرضه می‌شود، با سه مولفه والانس (ارزش عاطفی محرک)، آروزال (سطح برانگیختگی ناشی از شدت محرک) و دامیننس (قدرت محرک در غلبه یا چیرگی) قابل توصیف است که مجموعه آن بر توجه مخاطب به اثر و میزان بخاطر سپاری آن در نواحی مشخصی از مغز تاثیر می‌گذارد. طبق مدل روانشناسی عاطفه‌ی اکمن، شش عاطفه اصلی عبارتند از خوشحالی، غم، ترس، خشم، تعجب و چندش. به عنوان مثال وجه افتراق خوشحالی و غم در والانس این دو عاطفه است که به ترتیب، مثبت و منفی است. از سوی دیگر، غم ناشی از ملال و ترس حین فرار در میزان برانگیختگی با هم تفاوت دارند که غالبا برانگیختگی (آروزال) در ترس بیشتر است. همچنین، ترس و خشم هر دو دارای ارزش منفی و قدرت برانگیختگی یکسان هستند اما فرد هراسیده مغلوب است و فرد خشمگین حمله‌ور که این نکته وجه افتراق دو عاطفه فوق با معیار دامیننس یا چیرگی است. بنابراین می‌شود این نتیجه را گرفت در جایی که مولف قواعد ژانر را در اثر خود پیاده می‌کند، محرک‌های حسی را شهودا و نه لزوما آگاهانه طبق ارزش و کارکردی که در علوم اعصاب به اثبات رسیده است، سامان می‌دهد. همانطور که با مرور فیلم‌ها و نمایش‌های مورد علاقه‌ی خود نیز به یاد می‌آوریم، بهترین آثار آنهایی بوده‌اند که به درستی تفاوت میان ژانر کمدی و تراژدی را در نظر گرفته‌اند به درستی از عواطف مشابه در جای خود و با حفظ اتمسفر کلی اثر، استفاده کرده‌اند و نحوه اثرگذاری این عواطف را به زیبایی در شخصیت‌ها و اعمال دراماتیک آنها به تصویر کشیده‌اند.

موضوع دیگری که در علوم اعصاب به اثبات رسیده است و شاید بد نباشد بعدا به طور مفصل در مورد آن بحث شود، تاثیرپذیری عصب‌شناختی مخاطب از متون ادبی و نمایشی است. طبق مطالعات علوم اعصاب، بیان یا توصیف محرک‌های حسی قادر است تا نواحی عصبی مرتبط با پردازش بدنی-حسی مغز (قشر سوماتو-سنسوری) را حتی در غیاب محرک برانگیزد، بی‌آنکه شرایط حسی مورد وصف- نظیر بوی بد، شی متلاشی، یا چهره زیبا- در دنیای فعلی مخاطب موجود باشد. این ویژگی در حال حاضر به یک بحران برای تئاتر و سینمای ایران بدل شده است به طوری اگر اوایل قرن بیستم استانیسلاوسکی به بازیگران خود می‌گفت در نمایش‌ها حس را بازی نکنند و عمل مستتر در نمایشنامه را انجام دهند، الان ما از آن وضعیت کیلومترها عقب افتاده‌ایم و باید از نمایشنامه‌نویس خود بخواهیم، عمل نمایشی را بر روی کاغذ بیاور و در مورد حس بد و آنچه که قبلا اتفاق افتاده است و باقی ماجرا، توضیح نده و وراجی نکن! موجی که در سال‌‌های اخیر به راه افتاده است به خوبی نمایانگر به زیر کشیده شدن نمایش از خاستگاه واقعی خود است. امروز به خوبی شاهد این ماجرا هستیم که خیلی از آثار روی صحنه تنها به زورِ دکور و موسیقی مخاطب را تا پایان کار می‌کشانند و عملا هیچ محتوای اصیل و قابل تاملی برای عرضه به مخاطب ندارند. تئاتر ایران به خوبی به این ویژگی عصب‌شناختی در مخاطب پی برده است اما به بدترین شکل ممکن از آن استفاده می‌کند.

پژوهشی که من آن را مورد بررسی قرار دادم، می‌تواند برای علاقمندان و اهل فن نکات بسیار بیشتری داشته باشد. امیدوارم این نوشته انگیزه‌ی لازم را برای مطالعه و خوانش آن به شما داده باشد.

تئاترمخاطباثرعلوم اعصابمقاله
پژوهشگر و مربی نمایش خلاق
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید