قصه روستا و اشیا- قسمت اول/
سلام دوستان خوبم، امیدوارم حال همه شما خوب باشه. خوشبختانه من این شانس را دارم که در این روزهای سخت در یک روستای زیبا و خوش آب و هوا زندگی کنم. اینجا پُردَنگان از شهرستان کوهپایه استان اصفهان است. نمیخواهم از طبیعت و قشنگیهای این روستای برای شما بگم، میخواهم از چیزهایی که در خانه ما هست و برای همه ما خاطرهانگیز است، تعریف کنم. چیزهایی که هرکدام به مرور زمان به یک دلیلی به اینجا آورده شدند. بعضیها بر حسب نیاز، بعضی ها هم از سر بینیازی و دمده شدن و بعضیها هم چون خراب و بیمصرف بودند به اینجا انتقال داده شدند. من میخواهم به دنیای این اشیا و وسایل سفر کنم و تا جایی که میتوانم، قصهها و بازیهایی را که در دل آنها هست، پیدا کنم.
بیایید فرض کنیم، شما یک خانواده کوچک هستید که تصمیم گرفته امروز غذای خود را با این بشقابهای گلگلی میل کند...
کودک: دیگه این برنجها مزه نمیده...
بابا: اِ.... خیلی خوشمزه است، ببین من چطوری میخورم.... بهبه...
کودک: اصلا هم خوشمزه نیست، ای کاش همبرگر داشتیم...
بابا: واییییی همبرگر (چهرهاش در هم میرود.)... از اینا که کلی کاهو و گوجه وسطش هست...
کودک: پرِ سُسسسس!
بابا: با یک مشت چیپس!
کودک: وااای عالیه... یه نوشابه زمزم هم بذاری کنارش...
بابا: زمزم چیه پسرم؟! کوکا کولا...
کودک: فرقی نداره... نوشابه اونقدرها هم مهم نیست...
بابا: مزهی گوشت بره لای دندونای آدم .... میگم بشقاب تو چه شکلیه؟
کودک: اینجوریه... از این گلهای سرخ داره با برگهای سبز نازک... عااشقشم...
بابا: یک روز بشقابها عصبانی دور هم جمع شدند، گفتند ما اعتراض داریم...
کودک: بابا میخوای قصه تعریف کنی؟
بابا: آره... گوش کن خیلی بامزه است... بشقابها گفتند چرا آدمها همیشه ما را برای خوردن چلو و خورشت استفاده میکنند؟ چرا موقع خوردن همبرگر یا الویه از ما استفاده نمیکنند؟... کاسه گفت: اونا فکر میکنند، ما برای غذاهای امروزی خوب نیستیم، فقط بدرد آبگوشت و دیزی میخوریم... دیس گفت: وقتی لازانیا میپزند، میذارند تو اون ظرف پیرکسها... زشت نیست؟! من با این همه سابقه باید برم کنار که پیرکس بیاد؟... بشقاب گفت: تا دیر نشده زودتر باید کاری کنیم، وگرنه یک روز میرسه که همه ما را جمع میکنند و میریزند بیرون... اون یکی بشقاب گفت: ولی ما چطوری اعتراض کنیم؟ ما که نمیتونیم باهاشون حرف بزنیم...کاسه کوچیکه گفت: راست میگه، ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم... یک دفعه همه ساکت شدند، هیچکس هیچ فکری نداشت... یک دفعه بشقابی که گلهای قرمز با برگهای سبز نازک داشت، گفت: من میدونم باید چه کار کنیم؟... بقیه گفتند چی؟... اون گفت: پسر کوچولو من رو خیلی دوست داره، اون همیشه من رو از بقیه جدا میکنه و نمیذاره هیچکسی غیر خودش با من غذا بخوره. چاره اینه که من برم قایم بشم و کاری کنم که اون فکر کنه من دیگه نیستم. آنوقت اون ناراحت میشه و بعد یک مدت که من برگردم دیگه هیچوقت من رو از خودش جدا نمیکنه، حتی موقع خوردن همبرگر!... همه بشقابها خوشحال شدند و شروع کردند به جشن گرفتن... بعد از اینکه شادیشون تمام شد، پیشدستی گفت: حالا کجا میخواهی قایم بشی؟... کاسه گفت: هرجایی که قایم بشی اونا تو رو خیلی زود پیدا میکنند.... یکی گفت: برو توکابینت قایم شو!... اون یکی گفت: نه، کابینت اولین جایی هست که آدمها دنبال تو میآیند... یکی دیگه گفت: برو تو یخچال قایم شو!... یخچال گفت: نه اینجا جای تو نیست! آدمها وقتی گرسنه میشند، همه جای من رو زیر و رو میکنند ... بشقاب با گلهای سبز گفت: من میدونم کجا باید قایم بشی! تو باید بشقاب نذری بشی و بری خونه مادر بزرگ... همه گفتند آره، این درسته، تو باید بری خونه مادربزرگ... همه دست زدند و شادی کردند... چند روزی گذشت. یک روز مامان حلوا درست کرد و اون رو ریخت تو بشقاب پسر کوچولو خانواده و برد خونه مادربزرگ. وقتی موقع نهار شد، پسر کوچولو اومد دنبال بشقابش ولی هرچقدر گشت اون رو پیدا نکرد. اینور رو بگرد، اون ور رو بگرد، پیدا نکرد که نکرد. مامان هم که یادش نبود تو بشقاب پسرک نذری ریخته و اون رو برده خونه مادربزرگ! پسر کوچولو دیگه لب به غذا نزد، اون گفت من فقط باید تو بشقاب خودم غذا بخورم. چند روز به همین شکل گذشت و پسرک خیلی لاغر شد. یک روز مامان رفت خونه مادربزرگ و قضیه را برای اون تعریف کرد. مادر بزرگ رفت و بشقاب را آورد و گفت نکنه این را میگی؟ مامان گفت بله... اونها تازه یادشون اومد که این بشقاب همون بشقاب نذری بوده... مادربزرگ گفت حالا که اینطور شد بذار من یک غذای خوشمزه درست کنم و بذارمش تو این بشقاب و تو ببر برای پسرت... فکر میکنی مادربزرگ چی درست کرد؟
کودک: همبرگر؟
بابا: آفرین... یک همبرگر بزرگ و آبدار و خوشمزه... از اون روز به بعد بشقابهای گلگلی فقط موقع خوردن چلو و خورشت استفاده نمیشدند... اونها همه جا بودند... با الویه با همبرگر با لازانیا، همه جا استفاده میشدند... بشقابها خیلی خوشحال بودند، اونها فهمیده بودند آدمها هنوز آنها را دوست دارند...
کودک: بابا غذامون سرد شد...
بابا: بشقابات رو بده تا دوباره گرمش کنم...
کودک: نه همینجوری میخورم... (از جای خود بلند میشود و به گوشه دیگری از اتاق میرود.)
بابا: کجا میری؟
کودک: میخوام اینجا غذا بخورم...
بابا: خیلی خب...
کودک: بهبه... چقدر خوشمزه است...