
لبهای یخزدهی زمان،
طعم زنگزدهی کلمات را
زیر زبان نگه داشتهاند—
کلماتی که سالها
در جیب کتهای فراموششده
چروک خوردهاند.
آه،
چه سنگین است این غبار،
که بر قفسهی سینهای نشسته
با چشمانی شیشهای،
بیپلک،
رو به عروسکی که
از یاد برده
چطور باید بغلتد.
دهانش
سالهاست
آخرین واژه را قورت داده؛
نه از ترس،
نه از درد—
بلکه چون
هیچ واژهای
به اندازهی این سکوت،
دقیق و بیخطا
نبود.
ساعت
روی عددی ایستاده
که حتی در خواب هم دیده نمیشود،
و زمان،
با پالتوی خیسش،
در راهرویی بیانتها
دور می شود
دور