ویرگول
ورودثبت نام
Mohamad bahrami
Mohamad bahramiبا واژه‌ها راه می‌رم؛ از دلِ قصه تا لبخند روان، از جرقه‌ی موفقیت تا نفسِ سالم و تنِ پویا... اینجا دنیای من و فکراییه که حالِ دل و تن رو خوب می‌کنه.
Mohamad bahrami
Mohamad bahrami
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

کلاغ ها هم فراموش کردند!

تنهایی،

پرستویی‌ست

از مهاجرت بازمانده،

بر شاخکِ خشکِ

باغِ بی‌برگی.

و درختی‌ست

در تهِ باغِ خزان،

که به خاطراتِ کلاغ‌ها

دل سپرده است...

شاید

پرستو،

نامت را

فراموش نکرده بود

که از رفتن بازماند...

و درخت،

صدای تو را

در قارقارِ کلاغ‌ها

پنهان شنیده بود؛

همان روزی که

رفتنت را

با برگ‌های زرد

امضا کردی.

نه پرستو مانده بود،

نه مهاجرتی در کار بود.

فقط تقویمی بود

که هر فصل را

بی‌دلیل

تعویض می‌کرد.

درخت،

نه اندوه داشت

و نه خاطره —

فقط ایستاده بود،

چون افتادن

معنایی نداشت.

کلاغ‌ها؟

آن‌ها هم فراموش کرده بودند

که روزی چیزی را فراموش کرده‌اند...

گاهی

نوری از دور می‌تاب

شعر نوتنهاییدلنوشته کوتاه
۵
۲
Mohamad bahrami
Mohamad bahrami
با واژه‌ها راه می‌رم؛ از دلِ قصه تا لبخند روان، از جرقه‌ی موفقیت تا نفسِ سالم و تنِ پویا... اینجا دنیای من و فکراییه که حالِ دل و تن رو خوب می‌کنه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید