نشستم توی ماشین. راننده مؤدب و خوشبرخورد بود. از نحوهی خوشوبش کردنش هم متوجه شدم که قرار است زیاد حرف بزند. صدای ضبط بلند بود و سخنرانی مردی را میشنیدم که اصرار داشت دورههایش را ثبتنام کنیم تا یاد بگیریم چطور پولدار شویم. دراینبین راهکارهایی هم برای ثروتمند شدن ارائه میداد؛ مثلاً اینکه فکر کنیم یک روز پولدار میشویم، اینکه خوب خرج کنیم تا کارما پول بیشتری به ما بدهد یا اینکه با آدمهای پولدار دررابطه باشیم.
من که همزمان با گوش دادن به این سخنرانی داشتم دلِ کبابشدهام برای پسرکِ راننده را باد میزدم و به شکستگیهای روی دستهی پرایدش، به پارگی صندلی شاگرد و بوی تند و ماندهی سیگار توی ماشین فکر میکردم، گفتم: «میشه یکم پنجره رو باز کنین؟» با خوشرویی گفت: «ترسیدم سردتون بشه باز نکردم. ببخشید.» لبخند زدم. پنجره را بیش از حدی که خواسته بودم باز کرد. تیشرت پوشیده بود. نگران شدم سردش شود و خجالت بکشد و چیزی نگوید. همین را گفتم. با یک خندهی مسافرپسند گفت: «نه... من مردادیام. طبعم گرمه، سردم نمیشه.» بعد از ثانیهای مکث گفت: «اتفاقاً تو سربازیام همینطوری بودم. همه سردشون بود ولی من نه. با یهلّا پیرَن میگشتم تو پادگان. همه تعجب میکردن.» اینها را که میگفت سعی میکرد ازطریق آینه ارتباط چشمی هم برقرار کند. من که عادت ندارم کسی را بیجواب بگذارم، هرچه فکر کردم جواب این توصیف شخصی چه میتواند باشد، فکرم به جایی نرسید و فقط خندیدم. نگذاشت سکوت توی ماشین بیشتر از دو دقیقه طول بکشد که گفت: «شهر تو بارون قشنگ میشهها.» گفتم: «بله! بهخصوص اصفهان!»
سخنرانی تمام شده بود و یک موزیک با سبک موردعلاقهام پلی شد. اما موزیک را رد کرد. سه ثانیهی اول هر آهنگی را که میشنید، عوضش میکرد. رسید به آهنگی که از ریتم و شعر و موسیقی و خوانندهاش دل خوش نداشتم. گذاشت تا آخر بخواند. بعد از آن هم همهی موزیکهای خوب را رد کرد و موزیکهای سخیف و ضعیف را میگذاشت تا آخر بخوانند. گفت: «من خیلی به موسیقی علاقه دارم. همیشه موقع کار آهنگ گوش میدم.»... «آخه من بیشتر وقتمو تو ماشینم. اسنپ و تپسی و خرید.»... «شمام اگر جایی خواستی بری یا خرید داشتی زنگ بزن من برات انجام میدم.» شمارهاش را گرفتم و کمی راجعبه نامخانوادگیاش که معنی «آدم شوخطبع و شیرین» میداد حرف زدیم.
پیاده که شدم باران میآمد. در فکر بودم. یک نفر به لیست مخاطبین گوشیام اضافه شده بود؛ کسی که ممکن است مشتریاش شوم؛ برای وقتهایی که باید مسیر دوری بروم و هیچ رانندهای قبولم نمیکند یا خریدی دارم که نمیتوانم خودم انجام دهم. رفتار آن پسر تحتتأثیرم قرار داده بود. او با شیرینزبانی برای خودش مشتریهای بالقوه دستوپا کرده بود؛ من و صدتا مسافر دیگر.