صبا بُرد...نام ام را...که رسد به دست او...
و در آن چنین نگاشته بودم:
ای آنکه لایق روح پَری رویی چون من هستی؛سلام!
در تکاپوی گذران این روزهایم چشم انتظار تو ام،تا که از راه رسیدی و پا به و پایم جوگندمی شوی...
ای آنکه نمی دانم کیستی و از کدامین کهکشانها و سیاره ای، نیمه ی من یا که تمام منی،بر جان و تن خسته ام رس تا که سرانجام با تو واپسین نغمه های نبض حیاتم را برآورم،چشم در چشم و جان در جان هم تنیده.!
و آنگه که چین و چروک های پیشانی ام و دستان پینه بسته ام قلبم کوچکم رو میفشارد؛ تویی باشی که یادآوری شوی این چین چروک رویم کمی از چین چین دامنم ندارد و همانقدر دلبرانه است...
و آنگه که که لا به لای تار های سفید و جوگندمی ام نرگس سفیدی می نگاری و سفیدی گیسوانم به سیاهی رنگی نفروشی و منی باشم که درست عین جوانی هایم ذوقت را کنم...
و آنگه که سوی چشمانم را روزگار می ستاند و ریزه های برنج کامت را تلخ می کند؛تویی که به رسم حرمت اخم نکنی بر من و سوی چشمان از دست رفته ام...
آری دلبرکم! زمانی آخرین نبض هایمان ترانه ی پایان میدهد و آنگه منی باشم و تویی باشی که زیسته در کنار هم و نه در مقابل هم که جان در جان و تن در تن بستاند جانم از این تن و آنگه در آن دنیایی اگر باشد باز هم عاشقت خواهم شد که عشق تاریخ انقضا ندارد!
از طرفِ خانومِ عَین(:🪷🦋
پ ن:بی مخاطب بودنش رنجش خاصی به قلبم می دهد🦅😁