۴۰ دقیقه بامداد است. باید صبح زودتر از همیشه بیدار شوم. زودتر از همه صبح های دیگر. ساعت بیدار شدنم در قرنطینه به نزدیک های ظهر جابه جا شده است. میم میآید که برویم دارآباد. کنار رودخانه. میم هفته ای یکبار میآید تا به گلدانهای خانه تهرانش رسیدگی کند. قرار شد من صندلی عقب بنشینم و هردویمان هم ماسک بزنیم. برایش توضیح دادم امروز را. و اینکه مجبور بودیم ده دقیقه ای در مرکز چشمپزشکی بنشینیم تا نوبتمان شود. اخلاق حکم میکرد میگفتم. در جواب گفت فردا میبینیم هم را، ولی فهمیدم حالش بد شد. از اینکه باید توضیح دهیم برای همدیگر کجاها بوده ایم، ازینکه مثل سابق نمیتوانیم بی دغدغه هم را ببینیم. ازینکه کنار زدن ماسک برای بو کردن اقاقیاهای سرک کشیده از دیوارها باید توام با عذاب وجدان باشد. باید مجابش کنم زمان میبرد ولی همه مان کم کم به این نرمال جدید عادت میکنیم. به ماسک، به دست ندادن، به تماس نداشتن. دلم نیامد بگویم بغل نکردن. قرار بود هر بار هم را میبینیم سفت بغل کنیم همدیگر را. میگفت روزی ۸ مرتبه برای سلامتی توصیه شده. چرا هیچکدام از متخصص ها جایگزینی برای بغل کردن پیشنهاد نداده؟
سرم و چشم راستم تیر میکشد. آن نورهای مسخره دستگاه توی سرم می کوبد. دکتر نقاشی می کند. کاسه چشمم را نقاشی می کند. مویرگ ها را هم می کشد. و آن بالا گوشه سمت راست یک نقطه می گذارد و توضیح می دهد منظور از آن نقطه چیست. یاد سوراخ لایه اوزون میفتم که در قطب شمال شروع به ترمیم خودش کرده. کاش مال من هم می توانست ترمیم شود.
عذاب وجدان دارم بابت نامههایی که برای سین نمی نویسم. قرار گذاشته بودیم ماهی یکبار نامه بنویسیم برای هم. من اما کاغذ را که جلوی خودم میبینم فکرهایم بند میآیند. چندبار نوشتم و فرستادم. بار اول هزینه پست به اندازه یکبار کافه رفتنمان با هم درمیآمد. بار دوم چند ماه بعد بود و هزینه پست به اندازه دو بار کافه رفتنمان درآمد. بار سوم، سه بار کافه نشینی.. هربار به خیالم با سین سر یک میز در کافه نشسته بودم و گپ میزدیم. نمیدانم هنوز منتظر نامههایم هست یا نه. عذاب وجدان دارم. اما هرچه هست نوشتن برای مخاطب خیالی راحتتر است.
چراغ اتاقم را روشن کردهام و هر آن منتظرم مامان در اتاقم را باز کند با خوابآلودگی بپرسد «چشمهایت خسته شد. چرا نخوابیدی؟» و این یعنی فضای شخصی بچه ها کوچکترین مفهومی برای مادرها ندارد. میدانم به زودی دلم برای همین نگرانی هایش تنگ می شود. دلم برای همه چیزهایی که اینجا حالم را بد می کند هم تنگ می شود. میم می گوید سهم ما ازین 7 میلیارد آدم، همین آدمهای اطرافمان است. همین دوستی های قدیمی. همین دوست داشتن ها. و من فکر می کنم پس آرش حسینیان که ترجمه هایش را تازه کشف کرده ام هم سهم من از بشریت است؟ اویی که ۹۰۰ کیلومتر آنطرفتر در جایی دارد به نگهداری از مرغ و خروس هایش افتخار میکند هم می تواند سهم من ازین دنیا و آدمهایش باشد؟ شاید کتابهایش سهم من باشد. یا آن بومی استرالیایی ایستاده روبروی تابلوی نقاشیاش با نگاه خیره به دوربین که دهیار روستا را به یادم میآورد سهم من ازین دنیا و آدمهایش است؟ الف نصیحتم می کند بعد از رفتن برای تحصیل اپلای کنم. تا آدمهای همفکر خودم را پیدا کنم تا مجبور نباشم به صرف هموطن بودم با هر ننه قمری نشست و برخاست کنم. درست میگوید؟ هم نه و هم بله. نه، چون تجربه نشانم داده هرجا که باشم همان چند مدل ثابت از آدمها را اطراف خودم جمع خواهم کرد. بله، چون دانشگاه هم یکی از آن محیطهاست و این یعنی سهم من از دنیا همین چند مدل محدود از آدمهاست. انگار کن که یک میم دیگر عینا با همین کودک درون فوق العاده اش آن سر دنیا تکثیر شده و منتظر رسیدن من نشسته باشد تا با هم کلاس رقص برویم. یا یک سین دیگر عینا با همین جدیت و منطقش منتظر است تا با هم دوره ویپاسانا برویم. یا یک ح دیگر منتظر نشسته تا با گیردادنهایش وادارم کند آنقدر روی میز بکوبم که شست دستم کبود شود...
سرم درد میکند. حدقه چشمم تیر میکشد. چشمها را که باز می کنم باید مواظب آبشار اشک باشم بالش را خیس نکند. باید بخوابم وگرنه صبح خواب می مانم. میم میآید که برویم دارآباد. نگفتم بهش کوه مدت هاست برایم تمام شده. شاید بگوید طبیعت طبیعت است دیگر چه فرقی می کند کوه باشد یا دشت. دره باشد یا دریا. ولی من مدت هاست دلم برای دشت تنگ شده. از آنها که دید با کیفیت دماوند را هم داری. همانها که سین و دوست پسرش چادر زده بودند. و لابد صبح با عطر گل های دشت در آغوش هم بیدار شده اند.