باهار·۴ سال پیشکف هرمصبح تا عصر همه چیز کند پیش می رود. همانطور که باید. اما نور نارنجی غروب که از لا به لای ساختمان های آنطرف کوچه به شیشه اتاق می پاشد همه چیز…
باهار·۴ سال پیشکتاب هایی که ندارمدارم تمرین میکنم از دست بدهم خیلی چیزها را که سال هاست بی وقفه جلوی چشم هایم بوده اند و بابتشان هم غمگین نشوم. سین میپرسد دلت برای کتاب های…
باهار·۴ سال پیشدنیای دیوانه دیوانهباران دوباره شدت گرفته. میم فردا صبح میآید که برویم بهشت مادران و من دوباره بیخواب شدهام. بهشت مادران را اختصاصا برای استفاده دخترها و ز…
باهار·۴ سال پیشاینجا کسی است پنهان همچو خیال در دلاین روزها «در حال مُردنم». نه از آن مردنها که میمیری و جسمت میرود زیر خاک. بل از آنهایی که میمیری و همه دلبستگیهایت میماند آن بیرون و دیگر…
باهار·۵ سال پیشآدمهایی که در زندگی تو هستند، همه سهم تو از بشریت است۴۰ دقیقه بامداد است. باید صبح زودتر از همیشه بیدار شوم. زودتر از همه صبح های دیگر. ساعت بیدار شدنم در قرنطینه به نزدیک های ظهر جابه جا شده…