دارم تمرین میکنم از دست بدهم خیلی چیزها را که سال هاست بی وقفه جلوی چشم هایم بوده اند و بابتشان هم غمگین نشوم. سین میپرسد دلت برای کتاب هایت تنگ نمیشود؟ چیزی قلبم را فشار میدهد. نفس عمیقی میکشم و میگویم نه. با خودم فکر میکنم یک جایی یک وقتی باید شانههایم را سبک میکردم. این حجم کتاب نخوانده بار سنگینی است روی ذهن من. هرچه کتاب های نخواندهام بیشتر میشد فاصلهام با خودم هم بیشتر میشد. شاید خیلی هایشان را دوست داشتم بخوانم ولی از عهده ام خارج بودند. نیاز به فضای ذهنی دیگری بود برای خواندن و فهمیدنشان. یک جایی رسید که فهمیدم آنها را برای خواندن نخریده ام، برای داشتن خریدهام. من مالک آن کتاب ها بودم و این خودش هویت ویژه ای برایم به ارمغان میآورد که بدون آنها هرگز نداشتم. خوشحالم صاحبان جدیدی پیدا کردهاند.
من و خواهرم به لطف پدرم از کودکی با کتابفروشی های جلو دانشگاه آشنا شدیم. هر سال زمان خانهتکانی عید که میشد علاوه بر گردگیری کتابخانه خودمان، وظیفه گردگیری کتابخانه پدرم را من به عهده میگرفتم. اسمش گردگیری بود وگرنه یک روز و گاهی دو روز کامل وقت میبرد. هر سال بزرگتر میشدم و هر سال به امید اینکه درک و فهمم بالاتر رفته باشد کتاب های جدیدتری را شروع به خواندن میکردم. بماند که یکسری کتاب ها را زودتر از معمول خواندم. یا نفهمیدم چه خواندم یا با خواندنشان چیزهایی را زودتر از همسن و سالهایم فهمیدم!
در نوجوانی بعضی کتاب ها بودند که لحظهشماری میکردم تابستان بیاید و چندباره شروع به خواندنشان کنم. صمد بهرنگی یکی از آن هاست. هنوز که هنوز است هلویی به خوشمزگی هلوی داستان یکهلو هزارهلو نخورده ام. هنوز دنبال آن پسرک دستفروشم که پاهایش را به جای کفش با ذغال سیاه کرده بود. الدوز که رفیق تنهاییام بود و کچل کفترباز که عاشقش شده بودم.
در جوانی به اندازه کتابخانهام بعد از ازدواج با شوهر آینده فکر میکردم. حتی در خیالم ذوق میکردم وقتی کتاب های من و او را یکجا میدیدم و آن وسط کتاب مشترک هم پیدا میکردم. این یعنی از هر کتابی دوتا داشتم!
کودکی، نوجوانی و جوانی ام اینطور گذشت. باید این روزهای قبل از رفتن را حسابی به خاطر بسپارم.انتخاب میان چیزهایی که بتوانم با خودم ببرم کار سختی است. آن هم برای من که سخت از دست میدهم. بیجان یا جاندار فرقی نمی کند. از دست دادن سخت است. باید خداحافظی کردن را تمرین کنم.