صبح تا عصر همه چیز کند پیش می رود. همانطور که باید. اما نور نارنجی غروب که از لا به لای ساختمان های آنطرف کوچه به شیشه اتاق می پاشد همه چیز جور دیگری می شود. قلبم تند می زند. انگار که نخواهد روز تمام شود. لیست فیلمهایی که باید ببینم را مرور میکنم. توئیترم را چک میکنم. بعد اینستاگرام را. شاید کمی هم پادکست زبان گوش کنم. میروم سراغ تلگرام. بعد از چک کردن انواع و اقسام گروهها یادم میفتد صدای آقای مترجم را از کانال تلگرامش پلی کنم. به روان انسان از دیدگاه تکاملی نگاه میکند. از بازگشت به زندگی طبیعی می گوید. از اهمیت مرغها و تخممرغها در زندگی بشر. از اینکه بشر چقدر نیازهای بیهوده برای خودش ساخته. یاد عکس اینستاگرامش میفتم. یک نفر از پشت سرش عکس را گرفته. بازوی قوی مردانهاش از حلقه لباس بیرون افتاده. پوستش را آفتاب سوزانده. باید سرعت زیستنم را کم کنم. گور پدر قرن بیست و یکم. یادم باشد لمس بازوی آفتابسوخته اش را در ردیف نیازهای اساسی ام بنویسم.