مامانم صدام کرد منم رفتم پیشش گفت: باران نگاه کن من و پدرت و پدر و مادر دوستات میخوایم بریم به یه سفر کاری.چند ماهی طول میکشه حتی امکان داره یک سال هم اونجا باشیم.پس دوستات میمونن.غذا هم میسپارم به عهده ی خودتون اگه هم خواستین از بیرون سفارش بدین.باشه؟گفتم: باشه.فقط اجازه ی بیرون رفتن داریم؟؟؟گفت:آره دارین فقط حواستون به خودتون باشه.ما دیگه باید بریم خداحافظ عزیزم.گفتم: خداحافظ مامان.بعد هم عین جت رفتم توی اتاقم و به بچهها همه چی رو گفتم.بعدش هم آهنگ Je veux از ZAZ رو گذاشتم و باهاش قر دادیم.بعد قر دادن به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت ۱۱ ظهره.زدم تو سر خودم گفتم:باید غذا درست کنیم.بعدش هم سریع رفتم توی کمدم گشتم و ۵ دست لباس آشپزی در آوردم و یکی یکی دادم به بچهها بعد هرکی رو بردم توی یه اتاق تا لباسش رو عوض کنه خودم هم توی اتاق خودم عوض کردم.درنهایت همه توی آشپزخونه جم شدیم.