مادرم دستم را گرفته بود، به دنبال او از پلههای برج بالا میرفتم. در پشتبام را باز کرد، چیزی نمیدیدم، قدم کوتاهتر از دیوار بود. بغلم کرد و آنجا تهران را زیر پایم دیدم...
کوچکتر که بودم عاشق شغل مادرم بودم. میخواستم وقتی بزرگ شدم مثل او بشوم. آخر هر هفته قرارمان این بود که من را با خودش به محل کارش ببرد. اما محل کارش جای ثابتی نداشت. یک روز در موزه فرش بود و روز دیگر در کاخ سعدآباد! یک روز در سالنهای تئاتر شهر و تالار وحدت و روز دیگر در برج آزادی!
از بین تمام موزهها، کاخها و سالنهایی که همراهش بودم، آزادی برایم معنای دیگری داشت. وقتی که با آن قد کوتاهم در کنار برج میایستادم، آن را بزرگترین و قدرتمندترین غول سنگی تهران میدیدیم. آن فقط یک برج ساده نبود. آن یک غول چهارپای خاموش و خفته بود. غولی که در اوج خفتگی، سرزنده و مقتدر بود و آزادگی را فریاد میزد!
هر بار که به دیدن آن میرفتم، خودم را کوچکتر از قبل میدیدم. گاهی حتی از عظمت آن میترسیدم. میترسیدم که تنها در راهروهای تنگ و باریکش قدم بگذارم. اگر صدای قدمهایم بلند میشد و این غول از خواب بیدار میشد، چه باید میکردم؟
گاهی اما شجاعت به خرج میدادم و هنگامی که دستهای کوچکم را به دیوار میکشیدم، آرام زمزمه میکردم:
«پی یرتوتم لوکوموتور»
احساس میکردم اگر این ورد افسانهای را بخوانم، این غول سنگی هم درست مانند نگهبانان سنگی هاگوارتز از خواب بیدار میشود و یک تنه از تهران محافظت میکند. پس شجاعت زیادی خرج میکردم تا ورد را بخوانم اما همیشه ته دلم میریخت که مبادا واقعا بیدار شود؟ مبادا واقعا زنده باشد؟ آن وقت در این راهروها چطور خودم را به مادرم برسانم و از خشم غول فرار کنم؟ قطعا اگر میفهمید که دختر کوچکی از این خواب عمیق بیدارش کرده، خشمگین میشد و دعوایم میکرد. شاید حتی بر سرم میغرید و از غرش مهیبش به گریه میافتادم...
آن زمان شک نداشتم که آن واقعا بزرگترین و مهمترین نگهبان تهران است. نگهبانی که نماد اقتدار، قدرت و آزادگی بود...
اما دوران دیدارم با آزادی زیاد طول نکشید، انگار از آزادی به بند کشیده شدم. هنوز کوچک بودم که مادرم از کار کردن برای همیشه دست کشید و من ماندم و رویای دوباره دویدن در آزادی.
خاطره برج در صندوق خاطرات کودکیم برای همیشه باقی ماند و هر روزی که بیشتر قد میکشیدم، بیشتر از دویدن دوباره در پلههای آزادی دور میشدم. آزادی هنوز هم در ذهنم پر رنگ باقی مانده بود و هر بار که از کنار آن عبور میکردم، همچنان بزرگی آن را با تمام وجودم احساس میکردم...
سالها بود که حتی به یک قدمی آزادی هم نزدیک نشده بودم و حتی از دیدار مجدد فرار میکردم. برج برایم تبدیل شده بود به یک خاطره ماندگار! خاطرهای عجیب از اقتدار و آزادگی!
اما یک روز ترسیدم، ترسیدم که نکند آن فقط یک رویای کودکی بوده باشد، نه یک خاطره؟
بنابراین تصمیم عجیبی گرفتم تا خاطرهام را به چالش بکشم. خاطره قدرت، ایستادگی و آزادگی را...
وقت آن بود تا از بند رها شوم و دوباره به دیدار غول سنگی خفته میرفتم و دوباره پوست تن آن را لمس میکردم و برایش زمزمه میکردم:
«پی یرتوتم لوکوموتور»
نمیخواستم تا همیشه با خاطره برج زندگی کنم، میخواستم دوباره روزی برسد که در راهروهای تاریک آن غول خفته قدم بزنم، به پشت بام بروم و دوباره تهران را زیر پایم ببینم.
میخواستم ببینم که آیا واقعا چیزی که در ذهن دارم با واقعیت آن یکی است؟ آیا هنوز هم همان برج استوار و مبهوت کننده است؟
پس بلیت خریدم و پس از شاید ۱۵ سال دوباره به داخل برج قدم گذاشتم. تاریک بود و خلوت! هر قدمی که برمیداشتم احساس میکردم یک چیزی اینجا عجیب است! دیگر صدای نفسهای غول را نمیشنیدم، دیگر قدرت عضلاتش را احساس نمیکردم.
شاید پیر شده بود یا شایدم چیزی که من در صندوق خاطراتم نگه داشته بودم واقعی نبود! ترس عجیبی وجودم را گرفت، حس کردم تمام این سالها خودم را با یک خاطره خیالی سرگرم کرده بودم، خاطرهای که واقعی نبود یا شاید هم نه! واقعیتی بود که تغییر کرده بود...
آزادی اما ترک خورده بود، رنگهایش ریخته بود، پلههایش کثیف و شکسته بودند، لامپهایش در آن راهروهای تاریک سوسو میزدند، آسانسورش با صدای مهیبی جابهجا میشد، کافهاش بسته بود و در یک کلام آنجا دیگر زنده نبود! غول خفته من دیگر متروکهای بیش نبود.
برج آزادی من، غول سنگی خفته من مرده بود! خبری از اقتدار، قدرت، سرزندگی و آزادگی نبود. آن هم تسلیم شده بود و دیگر نگهبان آزادی نبود! آزادی هم در بند بود.
هر قدمی که برمیداشتم، ناامیدی بیشتر تمام وجودم را فرا میگرفت اما همچنان به خودم امید میدادم تا قدمهای بیشتری بردارم. امید به دیدن دوباره تهران زیر پاهایم...
ندایی در وجودم میگفت که باید به پشتبام برسی، آنجا قلب غول است، احتمالا هنوز هم میتپد و زنده است!
پس قدم برداشتم تا قلب آن را دوباره لمس کنم. سرم را پایین انداختم چون از نگاه کردن به جلویم میترسیدم، از اینکه ببینم آن واقعا مرده است میترسیدم! پلهها را در تاریکی بالا رفتم تا رسیدم به سالن ورودی پشتبام.
سکوت بود و سکوت!
آنجا هیچ بود...
پنجرهها شکسته بودند و غبار سیاهی تمام دیوارها و پنجرهها را پوشانده بود. آنجا یک سالن دایرهای بود، همانطور که به دور خودم و به دور سالن دایرهوار میچرخیدم تا خودم را از ترس دور کنم و به خلسه قدم بگذارم؛ زیر لب میخواندم:
«بیا که چون تو نبودست و هم نخواهد بود، بیا که چون تو ندیدست دیدگان سماع»
در همان حال که تلاش میکردم به خلسه بروم و خودم را با بیدار کردن آزادی از بند رها کنم، مردی را دیدم که در گوشهای مچاله شده بود. خواب بود یا شاید هم مرده بود!
لباسهای آن مرد هم درست مانند دیوارها و پنجرههای برج، سیاه و غبار گرفته بود! ترسیدم چند قدم عقب رفتم و ناگهان به در ورودی پشتبام برخورد کردم. از صدای برخوردم به در فلزی و کهنه پشتبام احساس کردم که ممکن است الان غول بیدار شود.
اما بیدار نشد، نفس راحتی کشیدم و به در بدقواره فلزی که رنگورویش ریخته بود، نگاه کردم. زنجیر و قفل فلزی بزرگی به آن زده بودند و این یعنی ورود ممنوع!
ورود به قلب آزادی ممنوع!
در بالای در، شیشه کوچکی قرار داشت که حال شکسته بود، به آن نزدیک شدم و بیرون را نگاه کردم. آنقدر قدم بلند شده بود که حال تهران را زیر پایم میدیدم...
تهران هنوز هم آنجا بود اما نه شبیه قبل! تهران دیگر تهران نبود، چون آزادی در بند مرده بود.