من دستکم تا حدی با وحشت تنهایی آشنایم ، نه تنهایی در خلوت بلکه تنهایی در میان مردمان.
-فرانتس کافکا
هنگامی که قسمت اول و دوم سریال (earth abides ) رو دیدم با خودم فکر کردم چرا وقتی (یه جورایی) دنیا به اخر رسیده، الکساندر لودویگ باید به دنبال بقیه ملت بگرده؟... واقعا برام سوال بود...زمانی که اون، مکانی برای خواب و استراحت ، پوشاک برای پوشیدن و مواد غذایی داره، دیگه واقعا چه نیازی به بقیه مردم داره؟ شاید بگین بی رحمانه است ،خصمانه است، یا بهم بگین ضد اجتماع. ولی اینجا، تو ویرگول، نمیخوام خودسانسوری کنم.(به نظرم تاثیر رمان های جنایی هست که همیشه میخونم...). میدونید ... به نظرم اومد که...خب...ادم های کمتر، بحث های کمتر ، اعصاب خوردی های کمتر،دراماهای کمتر و حتی در اینده، تروماهای کمتر. پس ... با این تفاصیل، فکر کنم بیشترتون میخواید یک روانشناس خوب رو بهم معرفی کنید...اما تاحالا براتون پیش اومده که میان حدودا ۱۰۰ نفر تنها یه گوشه بشینید ، و خب امان از این overthinking ها. 80 درصد مواقع فکر میکنید مردم دارن پشت سرتون حرف میزنن، بهتون میخندن و لب مطلب، دارن مسخرتون میکنن.
تو یک اتاق 12 نفره تو خوابگاه با هیچکس اخت نمیشی... تو سلف غذاخوری با وجود بیش از 100 نفر با هیچکس گرم نمیگیری و البته که اونا هم باهات گرم نمیگیرن. تو خیابون ، تو کافه، تو باشگاه و ... خب ... وقتی میان هزاران نفر احساس تنهایی میکنی ،چه توفیری داره که تعداد ادم های دور و برت صفر باشند یا صد...
راستی...نظر شما چیه؟
.