دیشب باران می آمد. حالا شش سالی می شود آمریکا هستم. آدم این رفتن عمرش را باور نمی کند. شش سال! قبلا شش سال می شد تمام شدن یک دوره دبیرستان و به انضمام راهنمایی. شش سال میشد کلی حالا پشگل هم نیست . روزها کنار هم قطار می شود. چند وقت پیش یک سفر جاده ای رفتم. بلندترین سفر جاده ای که رفته بودیم. من و یار بودیم و جاده .. به قول دوستی خوش بود خوش ... می رفتیم و ته مانده پولی که برایمان از تابستان مانده بود را خرج میکردیم . من مسئول این چیز خرجی های بی فکر بودم و او مسئول اجاره و خرج های زنده ماندن. حالا حسابم تقریبا ته کشیده... دارد یک سالی می شود که از دکترا خارج شدم. فک می کردم در این یک سال شق القمر می کنم. فیلم اسکول می روم کار پیدا می کنم زندگیم از این رو به اون رو می شود. فک می کردم این کامیپوترساینس است که بدبختم کرده که رشته ام من را به این روز انداخته که بی انگیزه دور سر خودم ملق بزنم ... حالا دیگر دکترا نیست، پیپرهای مزخرف نیست، اما من نمی دانم با این روزهای کشدار طولانی چه کنم .... دارم دنبال کار می گردم دارم فکر می کنم اگر تا تابستان کاری پیدا نشود به دکترا برگردم ... بله فعلا با زندگیم بلاتکلیفم بلاتکلیف ... می دانم چه می خواهم پولش را ندارم پولش را که داشته باشم نمی توانم چیزی که می خواهم را انجام بدهم... خلاصه آونگ شوپنهاوری من به جای ملال و اندوه فعلا گیر کرده بین بی پولی و نشدن کاری که می خواهم، یا آب باریکه داشتن و زور زدن در چیزی که نمی خواهم ... این هم یک جور فلسفه ورزیدن است ... خب این هم نک و ناله های امشب ... بروم دوباره دنبال کار بگردم خدا را چه دیدی شاید یک روز به این نوشته ها نگاه کردم و خندیدم .. قبلا این طور بود... نوشته های ده سال پیشم را که میدیدم خنده ام می گرفت.. اما حالا نوشته های دو سه سال پیشم شبیه آرزو شده ... گریه ام میگرد .. فک می کنم ادم از یک سنی واقعا دیگر می داند چه می خواهد و اینکه به ان چیزی که می خواهد نمی رسد خیلی خیلی خیلی خیلی اندوهناک است .