جلوی آینه می ایستد اول موهایش را با برس برقی که آورده صاف میکند. بعد احساس می کند موی صاف بیشتر او را شبیه احمق ها کرده موهایش رو شانه محکمی می زند تا وز وزی شود. به ترتیب لباس آبی را با جوراب مشکی و بدون آن تست میکند. شب شده صدای جیرجیرک ها از دور می آید. دور دست ها ساختمان سیمانی سفارت معلوم است. فردا قرار مهمی دارد که تمام زندگیش به ان قرار بستگی دارد. رو به روی آینه می گوید:
بعد احساس می کند چشمانش چپ می شود دهنش شور می شود قلبش به تپش می افتد دوباره مدارک را بالا و پایین می کند. حساب دلارهایش را می کند و قصه هایی که سر هم کرده. لرزش می گیرد پنجره را می بندد. قصه بهم نمی خواند. قصه خیلی سوراخ دارد.
و اشک ها سرازیر می شوند. قهوه می خواهد قهوه می تواند حواسش را سر جایش بیاورد. در سرش چند بار دیگر قصه سر هم می کند. مثلا اینکه نامه استاد اول را نشان بدهد و ادعا کند که حتما پولی از طریق او به دستش می رسد یا بگوید عموی پدریش کمکش می کند بعد یادش می افتد که داشتن فامیل مساله را بدتر می کند. حالا البته باید ثابت کند که بر میگردد، که این همه پول را خرج درسش می کند و بر می گردد و بعد باید نامه دیگری نشان بدهد که شرکت فلان در تاریخ بهمان با آغوش باز استخدامش می کند.
صدای زنگ آسانسور می آید زن میانسالی با او سوار می شود. زن و او حالا به یک دور دست در آسانسور زل زده اند. بعد با هم به طرف کافه هتل می روند. قهوه سفارش میدهند. زن می پرسد:
دختر رویش را می گیرد و دستش را روی شانه هایش می گذارد. دور دست ها یکی از چراغ های سفارت روشن می شود. کسی بیرون کافه سیگار می کشد.