ویرگول
ورودثبت نام
بهاره صفوی
بهاره صفوی
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

بخشی از یک سفر نه‌چندان معمولی (قسمت دوم)

از اونجایی که از قسمت قبل، زیاد استقبال شد، گفتم قسمت دوم اولین سفر برون‌مرزیم رو بذارم. خیلی دوست دارم باز هم از سفرهای خارجیم بگم. ولی چون هنوز نرفتم، نمی‌تونم براتون تعریف کنم. ایشالا وقتی رفتم هند، افغانستان، آفریقا، قرقیزستان، قزاقستان، ویتنام، فیلیپین و همۀ کشورهای جذاب دیگه، هم براتون می‌نویسم، هم عکس و فیلم می‌گیرم. پس تا اون موقع دعا کنین که برم.


تا کاپادوکیه، شهر بالن‌ها

تا اونجایی براتون تعریف کردم که ما (من و دوتا از دوستام) از شهر موش ترکیه می‌خواستیم بریم کاپادوکیه. مسیر طولانی بود برای همین سوار ماشین‌های مختلف شدیم. این مسیر هم هیچ‌هایک کردیم. هیچ‌هایک رو تو مطلب قبلی توضیح دادم.

تو این مسیر با راننده‌های مختلفی آشنا شدیم. بیشترشون طبق معمول انگلیسی بلد نبودن. یکی‌شون تونست با انگلیسی دست‌وپاشکسته‌ای صحبت کنه. جالبه که بدونین همین آقایی که انگلیسی‌ش تعریفی‌ نداشت، معلم انگلیسی بود.

یه پیرمرد، یه آقای پولدار خوش‌تیپ و دوتا جوان هم کسانی بودن که تو مسیر باهاشون آشنا شدیم و سوارمون کردن. دوتا جوان ترک آخرین هم‌مسیرهای ما بودن که ما رو تا دم هتلمون رسوندن.

پلیس‌های ترک در مسیر کاپادوکیه

وقتی سوار ماشین دوتا جوان ترک شدیم، فکر کردیم دو تا پسر ترک معمولی هستن. ولی وسط راه متوجه شدیم که پلیس هستن و اسلحه هم دارن. اولش ترسیدیم. ولی انگار نه انگار که پلیس بودن. خیلی شیک و مهربون‌طور راجع به همه چی ازمون سوال کردن. نماز می‌خونیم یا نه؟ چرا روسری‌ سرمون نیست؟ چرا اینجوری سفر می‌کنین؟ نمی‌ترسین؟

براشون عجیب بود که چرا ما کنار جاده می‌ایستیم و سوار ماشین‌های مختلف می‌شیم. این رو هم بگم از بخت بد ما این دو تا پلیس هم انگلیسی بلد نبودن و ما کاملا با گوگل ترنسلیت صحبت کردیم. از اونجایی که پلیس‌ها خیلی نگران‌مون بودن، ما رو تا دم در هاستلمون تو کاپادوکیه رسوندن.

و اینک کاپادوکیه

من دوست داشتم حتما کاپادوکیه رو ببینم و با بالن‌ها عکس بندازم. کاپادوکیه یه شهر فانتزی و جذابه که می‌تونین یه هفته تا یه ماه توش وقت بگذرونین. برای کار کردن هم خیلی خوبه، چون ایرانی زیاد داره. هاستل ما اسمش هاستل صلح بود و مسئول پذیرش هم افغانستانی بود.


تو هاستل با یه پسر اسرائیلی و یه زوج اروپایی هم‌اتاق شدیم. بعد با عجیب‌ترین چیزی که فکرش رو بکنید روبه‌رو شدیم. پسر اسرائیلی سرباز اسرائیل بود و یه رگه ایرانی هم داشت. عمۀ ایرانی‌اش آمریکا زندگی می‌کرد. تا نیمه‌شب با پسر صحبت کردیم. حتی با عمه‌اش حرف زدیم. یه شب کاپادوکیه موندیم و فردا ظهر یا عصر به سمت استانبول حرکت کردیم.

ورود ناخوشایند به استانبول

مسیر کاپادوکیه تا استانبول خیلی طولانی بود. خسته شده بودیم. حوصله‌مون سر رفته بود. آخرین ماشینی که سوار شدیم، یه کامیون بود با یه پیرمرد. پیرمرد زیاد صحبت نمی‌کرد و تا حدودی هم مشکوک بود. یکی دو ساعت که گذشت، کنار یه رستوران بین‌راهی نگه داشت.

گفت «من می‌خوام شب اینجا بخوابم، فردا صبح راه بیافتم. شما هم با من بیاید بخوابید.» اینجا دیگه واقعا ترسیدیم. مخصوصا که مرد دستش رو آورد سمت دوستم. پیاده شدیم و وسایلمون رو آوردیم پایین. همون‌جا با کمک مسئول رستوران تاکسی گرفتیم برای هاستلمون تو استانبول و از شانس بدمون راننده تاکسی، نصف کرایه رو هم دزدید و پس نداد.

گشت‌زنی در شهر کلاب و خرید و خوراکی


خب استانبول پر ایرانیه. یعنی نمیشه اونجا راه بری و یکی پشت سرت فارسی حرف نزنه. ما دو شب استانبول موندیم. چون پولمون تموم شده بود و دیگه نمی‌تونستیم بمونیم. من بیشتر از همه از بازار استانبول، ساحل و مسجدهای قدیمیش خوشم اومد. کلی رستوران و دست‌فروش هم هست که می‌تونین ازشون خرید کنین. ولی یادتون نره که سرتون کلاه نذارن.

قصه ما به سر رسید

این سفر تجربۀ جالبی برای من بود. از اولش تا آخرش که با هواپیما به تهران برگشتیم. از گشت‌زدن تو خیابون و جاده بدون روسری، تا هم‌نشینی با آدم‌های مختلف. این هم بهتون بگم که ترکیه جاهای دیدنی زیادی داره و اگه فقط برید استانبول، واقعا ضرر می‌کنین. امیدوارم از داستان سفر ترکیه من لذت برده باشین. ایشالا خیلی زود باز هم میرم سفر تا باز هم بتونم داستان تعریف کنم.


سفرترکیههیچهایک
یک نویسنده و مترجم سنگ‌نورد که دوست داره قبل از مرگش دنیا رو ببینه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید