در این نوشته سراغ یکی از محبوبترین و پرفروش ترین کتابهای این سالها در ایران رفتهام؛ کتاب ملت عشق نوشتهی الیف شافاک که بیش از صدها هزار نسخه از آن به فروش رفته است.
ملت عشق نوشته الیف شافاک نویسنده فرانسه ای ترک تبار است.نام و جلد این کتاب را حتماً شنیده و دیدهاید! یکباره بازار را از آن خود کرد. در مدتی کوتاه همه از آن حرف میزدند. کتابی که بعد از خواندن آن با خود می گویید که چرا تا به امروز به سراغش نرفته ام! امیدوارم نوشتهام دربارهی این کتاب، شما را هم به خواندنش ترغیب کند.
با من همراه باشید.
این کتاب در سال 2010 به دو زبان انگلیسی (با نام The Forty Rules of Love: A Novel of Rumi) و ترکی (با نام Aşk) توسط الیف شافاک منتشر شد. نسخهی ترکی آن در ترکیه آنقدر پرفروش شد که به پرفروشترین کتاب تاریخ ترکیه تبدیل شد. ارسلان فصیحی این کتاب را از روی نسخهی ترکی، به زبان فارسی ترجمه و در سال 1394 توسط نشر ققنوس منتشر کرد. این کتاب در سال جاری به چاپ نود و پنجم رسیده و نامش همچنان در فهرست پرفروشهای کتابفروشیها به چشم میخورد.
الیف شافاک متولد کشور فرانسه در سال ۱۹۷۱ بوده و در آنکارا، عمان، مادرید، استانبول، بوستون و… زندگی کرده است. دانشآموختۀ رشته روابط بینالملل و کارشناس ارشد در رشتۀ مطالعاتِ زنان بوده و دکترایش را در رشتۀ علوم سیاسی به پایان برده است. کتابهای شافاک به بیش از ۲۰ زبانِ دنیا ترجمه شده و جوایز مختلفی را هم آنِ خود کرده اند.
از او تا حال، بیشتر از ۱۲ کتاب به زبانهای ترکی، انگلیسی، فرانسوی… چاپ شده که مشهورترین کتابش همین «ملت عشق» است.
«شافاک» در سال ۱۹۹۸ با رمان «پنهان» برنده جایزه «رومی»، که به بهترین اثر ادبیات عرفانی ترکیه تعلق میگیرد، شد. او نشان شوالیه را که از مدالهای فرهنگی کشور فرانسه است دریافت کرده و بارها به فهرست نهایی و اولیه جوایز جهانی از جمله جایزه ادبیات داستانی زنان «اورنج» (بیلیز)، جایزه دستاوردهای زنان آسیایی، جایزه مهم «ایمپک دوبلین»، ادبیات داستانی مستقل بریتانیا، جایزه بینالمللی روزنامهنگاری و ... راه پیدا کرده است.
الیف شافاک بخاطر اشاره به نسلکشی ارمنیان در رمان دومش به نام حرامزاده استانبول (The Bastard of Istanbul) از سوی دادگاههای ترکیه به جرم اهانت به ترک بودن متهم شد. پرونده او در ژوئن ۲۰۰۶ بسته شد ولی در ژوئیه همان سال دوباره گشوده شد و وی با احتمال سه سال زندان روبرو شد. مترجم و ناشر او هم با همین تعداد سال حبس روبرو شدند. در ۲۱ سپتامبر ۲۰۰۶ بخاطر کمبود مدرک پرونده او از نو بسته شد.
داستان پنج فصل دارد: خاک، آب، باد، آتش و خلأ، که در هر کدام از تغییرات شخصیتهایش پرده برمیدارد. اما موضوع داستان چیست؟ در این کتاب، دو داستان در خلال هم تعریف میشود. یکی مربوط به همین حال حاضر، از سال 2008 تا 2009، در بوستون؛ دیگری مربوط است به دورهی مولوی، حدود سالهای دههی 5و6 قرن 7هجری قمری، دیدار عاشقانهی شمس و مولوی، در قونیه.
در واقع ما با داستان مردی به نام عزیز روبهرو هستیم که رمانی دربارهی مولوی نوشته. حالا داستان رسیده به دست ویراستار، اللا، و ما هم زندگی اللا رو میشنویم و هم همراه با اللا، داستان عزیز، ملت عشق، را می خوانیم. نام کتاب هم از همین جا برداشته شده. نام داستانی است که عزیز نوشته است!
نکتهی جالبِ توجه همخوانی نسبی زندگی اللا و مولوی است. انگار یک نفر داستان زندگی مولوی را آورده گذاشته روبهروی اللا، تا بخواند و خودش را در آن جستوجو کند و زندگیاش را با او مقایسه کند و چیزهایی هم یاد بگیرد.طبق تشبیه کتاب، اللا شبیه یک برکه بود، یک برکه راکد...!
شخصیت داستان مدام از خود میپرسد آیا همینجا که هستم، در چهلسالگی، وسط یک زندگی شلوغ، جای درستی است؟ جای خوبی است؟ یا باید در نقطهای بهتر میبودم؟ باید تجربههایی دیگر میداشتم؟ اللا مدام با خود درگیر است. ازدواج من از عشق مایه گرفته؟
اللا با خواندن داستان و مکاتبه با نویسندهاش تجربههای تازهای پیدا میکند. برای اولی در عمرش، صبح صبحانه بچهها را آماده نکرده، شش دانگ حواسش به زندگی خود را از دست داده و در جایی دیگر سیر میکند. در آنجا که از خود بپرسد آیا باید تا آخر عمر همینطور ادامه دهد؟ همین زندگی تکراری و روتین و روزمره را، یا باید همه چیز عوض شود؟ باید عشق را یاد بگیرد یا ناراحت نشدن از نبود عشق را؟ (ص 203)
تا اینجا کتاب بسیار خوب پیش رفته است. الیف شافاک با قدرت، از پس روایت برآمده. اما انتخاب شخصیت داستانش، انتخاب عشق و درخواست عشق، کمی غیر واقعی مینماید. تغییر ناگهانی و رها کردن همه چیز – حتی اگر مطمئن باشی همسرت هم دارد به تو خیانت میکند – باز کمی عجیب است. اما خب احتمالاً اگر نویسنده اینجا بود و میخواست جواب دهد، میگفت : «عشق است دیگر! منطق و قانون و حرف حساب نمیشناسد که!»
اما اینکه زنی که تا چهل سالگی آرام و بدون هیچ خطرکردنی، سر به تو، بی هیچ جنجالی، زندگیای روی یک خط صاف را انتخاب کرده، او که از نظر دوستانش گوسالهای است که تفریح کردن بلد نیست و فقط کتاب خواندن سرش میشود (ص 201)؛ حالا چنین طوفانی را پذیرا باشد و برود وسط دریا، در دل خطر، … از باورپذیری داستان میکاهد و ضعف آن محسوب میشود، مخصوصاً که این جدال و تغییر، آرامآرام و در طول زمان اتفاق نمیافتد، اللا یکباره خود را عاشق مردی مییابد که تنها چند ایمیل از او خوانده و البته داستانش را. اما آیا این اتفاق، عاشق شدن، با روحیه و شخصیت اللا تناقض ندارد؟
موضوع این نیست که اللا نباید این تغییر را انتخاب کند! این انتخاب نویسنده است که اللا چه کند و احتمالاً رسالت نویسنده در همین انتخاب است، اما کاش شافاک بهتر و قدرتمندتر از پس این انتخاب بر میآمد، کاش اجزا و اتفاقات داستان طوری چیده میشد که نه فقط اللا ، که همهی خوانندگان، همسو با اللا، دست به این انتخاب بزنند.
بههرحال و فارغ از ایرادهای داستانی روایت، نباید تلاش و همت نویسنده را در توجه و شناساندن مولوی، یکی از عالمان و شاعران بزرگ گذشته، نادیده گرفت؛ کاری که عموماً ما ایرانیها _ که مولوی را ایرانی و نه ترک میدانیم _ از آن غافلیم.
الیف شافاک در خلال داستانی جذاب و پرتعلیق، از یکی از مفاخر کشورش میگوید و داستان زندگیاش را تعریف میکند. از این جهت باید از او سپاسگزار باشیم. او فهرست منابعی که برای نوشتن این داستان استفاده کرده را هم در انتهای رمان آورده است، با این حال داستان شافاک تفاوت کموبیش شایان توجهی با داستان اصلی دارد، که این مسئلهای نگرانکننده و درخور تأمل است. شافاک منابعش را بر چه اساسی انتخاب کرده؟ آیا اصلاً منابع معتبر را دیده است؟
در این داستان چهل قاعده نیز بیان میشود. چهل قاعده و قانون در باب عشق. که خود از نکات پراهمیت و زیبای داستان است، که شمس تبریزی آنها را سرلوحهی کارش قرار میدهد. برای مثال قاعدهی چهاردهم این است: «بهجای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی تو…» (ص 155). یا در قاعدهی بیستوپنجم آمده است: «فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هر گاه بتوانیم یکی را بدون چشمداشت و حساب و کتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم…» (ص 279) قاعدهی سیوهفتم میگوید: «ساعتی دقیقتر از ساعت خدا نیست، آنقدر دقیق است که در سایهاش همهچیز سر موقعش اتفاق میافتد… برای هر انسانی یک زمانِ عاشق شدن هست، یک زمان مردن» (ص 285) و بالاخره قاعدهی چهل هم طولانی و به این شرح است: «عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته. نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوتها تفاوت میزاید، حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش» (ص 508).
اینها همه، چه از ذهن نویسنده تراوش کرده باشد، چه همت و کنکاش نویسنده در آثار مولوی یا شمس باشد، گرانقدر است و حتی میتواند جداگانه در مجموعهای دیگر یا به عنوان ضمیمهی همین رمان فهرست شود.
عزیز، شخصیت نویسنده در داستان او، در بخشی از مقدمهی کتابش مینویسد: «اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تأکید میکنند که این اثر جاودان با حرف “ب” شروع شده است. نخستین کلمهاش “بشنو” است، یعنی میگویی تصادفی است شاعری که تخلصش “خاموش” بوده، ارزشمندترین اثرش را با “بشنو” شروع میکند؟ راستی خاموش را میشود شنید؟» (ص 35 و 36)
تمام زندگی اللای بیچاره خلاصه شده بود در راحتی شوهر و بچههایش. نه علمش را داشت و نه تجربهاش را تا به تنهایی سرنوشتش را تغییر دهد. هیچگاه نمیتوانست خطر کند. همیشه محتاط بود. حتی برای عوض کردنِ مارک قهوهای که میخورد بایست مدتهای طولانی فکر میکرد. از بس خجالتی و سربزیر و ترسو بود؛ شاید بشود گفت آخر بیعرضگی بود. (کتاب ملت عشق – صفحه ۱۱)
کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار میبریم، همچون آینهای است که خود را در آن میبینیم. هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرمآور به ذهنت بیاید، به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر میبری. اما اگر هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، به این معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است. (کتاب ملت عشق – صفحه ۵۴)
پیمودن راه حـق کار دل است، نه کار عـقل. راهنمایت همیشه دلـت باشد، نه سری که بالای شانههایت است. از کسانی باش که به نـفـس خـود آگاهـند، نه از کسـانی که نــفــس خـــود را نـادیــده مـیگیـرند. (کتاب ملت عشق – صفحه ۶۹)
تقریبا همه برنامههای آشپزی تلویزیون را تماشا میکرد، اما هیچکدام به نظرش واقعی نمیرسیدند. اینکه در این برنامهها غذا پختن را با «ابداع»، «خلاقیت»، حتی «دیوانگی» یکی میدانستند به نظرش عجیب میرسید. آشپزخانه آزمایشگاه که نیست! بگذار دانشمندان آزمایش بکنند، هنرمندها عجیب و غریب باشند! آشپزی اما چیز دیگری است. برای اینکه آشپز خوبی باشی، نه آزمایش لازم است نه دیوانه بودن! (کتاب ملت عشق – صفحه ۱۰۱)
شمس با همان لحن آرام و باوقار ادامه داد: «شاگر موقرمز، میگویی میخواهی به دریای تصوف قدم بگذاری، اما حاضر نیستی بهایش را بپردازی. اینطوری نمیشود! برای یکی پول و ثروت تله اصلی است، برای یکی دیگر شهرت و مقام، برای دیگری تن و شهوت! انسان در وهله اول باید از شرّ چیزی خلاص شود که در این دنیا بیشترین اهمیت را برایش دارد. این شرط اول قدم گذاشتن در این راه است. (کتاب ملت عشق – صفحه ۱۳۹)
زندگی عذابی تمامنشدنی است. انگار همیشه بین زندگی و مرگ گیر کردهام، همیشه در برزخم. (کتاب ملت عشق – صفحه ۱۵۷)
هر انسانی به کتابی مبین میماند در جوهرهاش؛ منتظر خوانده شدن. هر کدام از ما در اصل کتابی هستیم که راه میرود و نفس میکشد. کافی است جوهرهمان را بشناسیم. فاحشه باشی یا باکره؛ افتاده باشی یا عاصی، فرقی نمیکند؛ آرزوی یافتن خدا در قلب همه ما، در اعماق وجودمان پنهان است. از لحظهای که به دنیا میآییم، گوهر عشق را درونمان حمل میکنیم. (کتاب ملت عشق – صفحه ۱۷۲)
عشق خدا به دریا میماند. هر انسانی به قدر ذاتش از آن آب برمیدارد. اینکه هر کسی چقدر آب برمیدارد به گنجایش ظرقش بستگی دارد. یکی ظرفش خمره است، یکی دلو، یکی کوزه، دیگری پیاله. (کتاب ملت عشق – صفحه ۲۳۸)
انسان هرگاه نقصها و عیبها و هوسها و اشتیاقهای نفسش را شناخت و قصد کرد اصلاحش کند، آن زمان به سفری درونی میرود. از آن به بعد چشمانش نه رو به بیرون، بلکه رو به درون میچرخد. به این ترتیب گامبهگام به منزل بعدی نزدیک میشود. این منزل، از منظری، درست برخلاف منزل پیشین است. در اینجا فرد به جای آنکه مدام دیگران را مقصر بداند، همیشه تقصیر را در وجود خودش مییابد. در هر واقعهای خودش را میکاود و مقصر میداند. این پله، پله «عالمِ زیبا و منِ زشت» است. (کتاب ملت عشق – صفحه ۲۵۲)
کائنات وجودی واحد است. همهچیز و همهکس با نخی نامرئی به هم بستهاند. مبادا آه کسی را برآوری؛ مبادا دیگری را، به خصوص اگر از تو ضعیفتر باشد، بیازاری. فراموش نکن اندوه آدمی تنها در آن سوی دنیا ممکن است همه انسانها را اندوهگین کند. و شادمانی یک نفر ممکن است همه را شادمان کند. (کتاب ملت عشق – صفحه ۳۱۰)
مرزهای عقل و منطق ممکن است کاملا قاطع باشد. ما در عشق همه مرزها و جداییها محو میشوند. (کتاب ملت عشق – صفحه ۳۳۷)
دنیا چاه پریشانی است در نبودِ شمس. (کتاب ملت عشق – صفحه ۴۲۹)
تسلیم شدن در برابر حق نه ضعف است نه انفعال. برعکس، چنین تسلیم شدنی قوی شدن است به حد اعلی. انسان تسلیم شده سرگردانی در میان موجها و گردابها را رها میکند و در سرزمینی امن زندگی میکند. (کتاب ملت عشق – صفحه ۴۳۵)
اگر یکی را که دوستش داری از دست بدهی، بخشی از وجودت همراه با او از دست میرود. مانند خانهای متروکه اسیر تنهاییای تلخ میشود؛ ناقص میمانی. خلا محبوبِ از دست رفته را همچون رازی در درونت حفظ میکنی. چنان زخمی است که با گذشت زمان، هر قدر هم طولانی، باز تسکین نمییابد. چنان زخمی است که حتی زمانی که خوب شود، باز خونچکان است. گمان میکنی دیگر هیچگاه نخواهی خندید، سبک نخواهی شد. زندگیات به کورمالکورمال رفتن در تاریکی شبیه میشود؛ بیآنکه پیش رویت را ببینی، بیآنکه جهت را بدانی، فقط زمان حال را نجات میدهی… شمع دلت خاموش شده، در شب ظلمات ماندهای. (کتاب ملت عشق – صفحه ۴۹۶)
عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته است. نپرس که آیا باید در عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوتها تفاوت میزاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش. (کتاب ملت عشق – صفحه ۵۰۸)
به نظر من ملت عشق واقعا یک کتاب فوقالعاده عالی و لذتبخش است که میتوان کمبودهای آن را نادیده گرفت و بینهایت از خواندن آن لذت برد. هنگام مطالعه ملت عشق احساس خوبی داشتم و به همه دوستان پیشنهاد میکنم این کتاب را مطالعه کنند و لذت ببرند.
آنچه در مورد رمان ملت عشق بسیار چشمگیر و جذاب است نحوه تغییر زاویه دید میباشد. در کتاب از زاویه دید اول شخص و سوم شخص استفاده شده و همین باعث جذابیت دو چندان مطالب شده است. کتاب مدام از زاویه دید افراد مختلف روایت می شود و حدود ۱۸ نفر، اتفاقات را روایت میدهند. برخی از افرادی که این رمان را روایت میکنند عبارتند از: اللا – شمس – شاگرد – مولوی – حسن گدا – گل کویر – سلیمان مست – متعصب – کیمیا و…
نظر شما درباره نقد کتاب ملت عشق چیست؟ لطفا اگر شما هم این کتاب را خواندهاید، نظرات ارزشمند خود را با من و دیگر خوانندگان ویرگول در میان بگذارید.