قلم مهربانم تو در جان و بطنم قرار داری و از کودکی در وجودم رشد کردی؛ هر سالی که شمع تولدم رو فوت کردم تو هم بزرگ و پخته تر شدی. تو ریشه در احساساتم داری و هنگامی که غمگین بودم همراهم مرثیه سرایی کردی و در زمان شادی مهربان و عاشق بودی.
اما حالا که ریشهی احساساتم خشک شده دست و پای تو هم فلج شده؛ قلم بیچارهی من، بلا استفاده گوشهای خزیدی و مثل عتیقههای مادربزرگم خاک میخوری. سال ها پستی و بلندی زندگی ها رو مثل نقش و نگار قالی به نمایش گذاشتی؛ حالا که پای احساساتم شکسته و با ترس گام بر میداره تو هم با درد وجودم میسوزی و خاکستر میشوی.
کاش چارهای بود تا میتوانستیم دوباره به وصال هم در بیایم و زندگی های بسیاری رو بسازیم ولی ناراحت نباش و غم رو از خودت دور کن!
روزگاری در عالم پیری هنگامی که از هیاهوی زندگی فارغ شدم سراغت میام و دوباره مثل دوست های قدیمی باهم مسیر سرنوشت رو طی میکنیم.
بداهه نویسی