بهار یاوری
بهار یاوری
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

رسم زندگی

از گذشته تا کنون تمامی انسان ها بر این معتقدند، عشق یعنی رسیدن.

اما منِ عاشق بر این معتقدم که عشق یعنی نرسیدن.

روی نیمکت سبز رنگ پارک نشسته بودم، غرق تماشای کودکانِ پر نشاط بودم که دستی دور کمرم حلقه شد.

بوی عطر محبوب مهران بود، خوب می‌شناختم. در آغوشش جا به‌ جا شدم برگشتم و قیافه‌ای آدم های ترسیده و پر تعجب را در آوردم و گفتم: وای مهران! اخه این چه کاریه؟! نمی‌گی سارا خانمت از ترس سکته کنه؟ هان!

بعد از اینکه من سکوت کردم، مهران بلند بلند می‌خندید؛ انگار جالب‌ترین جک سال رو تعریف کردم. از خنده پوست گندمیش قرمز شده بود. با صدایی که هنوز رگه هایی از خنده درونش موج می‌زد گفت: آخه خاله سوسکه تو چرا انقدر شیرینی؟!

از شنیدن کلمه خاله سوسکه حرصی شدم و مشتی حواله‌ی بازوی محکمش کردم.

دستم گرفت و از روی نیمکت بلندم کرد و با غرور همیشگی‌اش گفت: می‌ریم رستوران یک شام خوشمزه بخوریم.

-سرورم اجازه بده خودم شام درست کنم که اول زندگی خرج اضافی نکنیم.

همین طور که مهران دستم رو گرفته بود به سمت ماشین می‌برد گفت: ساراجان یک شب هزار شب نمی‌شه! نگران جیب منم نباش.

به تیوتا سفید رنگ مهران رسیدیم و سوار شدیم، به سمت رستوران حرکت کردیم.

نیم ساعت بعد وارد رستوران شیک و با کلاسی شدیم؛ دیوارهاش به رنگِ سفید و نارنجی درآومده بود.

پشت میزی نشستیم، غذاهایی که انتخاب کرده بودیم آوردند. در حال خوردن شام بودم که مهران سرش رو روی میز گذاشت.

تمام وجودم پر از ترس شد، خودم رو به سختی کنترل کردم و با صدایی که انگار از ته چاه می‌آومد گفتم: مهران خوبی؟!

مهران چی‌شدی؟

بلندشدن سر مهران با سر خوردن قطره اشکم هم‌زمان شد.

سفیدی‌چشم‌هاش قرمز شده بود، خونی از بینی‌اش راه افتاده بود و چند قطره‌ای روی پیراهن لیمویی رنگش ریخته بود.

از ترس و شوک دیدن اون لحظه بغضم شکست.

مهران آومد و کنارم نشست و سرم و به سینه‌اش چسبوند و با آرامش گفت: ساراجان، عزیزم ببین من حالم خوبه! گریه نکن دیگه قربون اشکات برم.

کمی آروم شدم اما دیگه نمی‌تونستم با خیال راحت غذا بخورم. دیگه حس نفس کشیدن هم نداشتم، تمام وجودم پر از نگرانی و دلهره بود. به خونه کوچیکمون که با عشق چیده بودیمش برگشتیم و با خستگی زیاد خوابیدیم.

***

یک ماهی از شبی که رفتیم رستوران می‌گذشت، چند دفعه دیگه هم مهران خون دماغ شد؛ اکثر اوقات سر گیجه و سردرد داشت. بعد از کلی دعوا راضی شد تا بریم دکتر و چکاب بشه.

وقتی آزمایش‌ها و عکس ها رو دکتر دید، زجرآورترین کلمه ممکن به زبون آورد. کلمه سرطان خیمه زد روی خوشتبختی که داشتیم. بعد اون روز دیگه درگیر دکتر، بیمارستان، شیمی‌درمانی شدیم. اما هنور بی نهایت عاشق هم بودیم!

با صدای مهران به خودم اومدم.

-جانم؟ چیزی لازم داری؟

- آره، سارا خوشگلم رو لازم دارم.

لبخندی تلخ زدم، انگار مهران هم فهمید چقدر وجودم تلخ شده.

اخم کرد وگفت: سارا خسته شدی برو خونه استراحت کن.

- مهران جان من خسته نیستم.

- ولی خیلی داغونی، خیلی پژمرده شدی.

- مهران نمیتونم درد کشیدنت تحمل کنم، هر روز مثل یک شمع دارم از تو می‌سوزم و آب می‌شم؛ بخواب تو باید استراحت کنی فردا عمل داری.

بادیدن مهران تمام تنم یخ کرد، داشت گریه می‌کرد. بغلم کرد و آهسته کنار گوشم گفت: به زودی همه چیز تموم می‌شه.

تو آغوشش که بودم یک آرامش خاصی داشتم. پرستاری وارد اتاق شد، شام آورده بود. از آغوش مهران بیرون اومدم ظرف های غذا رو گرفتم. شام که خوردیم، مهران خوابید. ولی من از استرس عمل فردا خوابم نمی‌برد. قرآن می‌خوندم و برای سلامتی همه مریض‌ها دعا می‌کردم.

بعد از خوندن نماز صبحم، خوابم برده بود. با سروصدای پرستارها از خواب بیدار شدم. دست و صورتم و شستم، لباسم مرتب کردم.

مهران آماده عمل کرده بودند، دستش محکم گرفتم و تا اتاق عمل همراهش رفتم. قلبم نگران بود، اضطراب تمام وجودم گرفته بود. آروم و قرار نداشتم، مرتب راه میرفتم و به ساعت نگاه می‌کردم. سه ساعت از زمانی که مهران وارد اتاق عمل شده بود می‌گذشت که دکتر بیرون آومد. با پاهایی لرزون به سختی قدم برداشتم و خودم به دکتر رسوندم.

خیره به دهن دکتر بودم تا از مهرانم، عشقم حرف بزنه. دکتر سرش انداخت پایین و گفت: خیلی متاسفم خانم کریمی، همسرتون فوت شدن! انقدر شوکه شدم نمی‌تونستم معنی کلماتی که دکتر می‌گفت درک کنم. حتی
فراموش کرده بودم نفس بکشم.

چطور می‌تونستم باور کنم مهران دیگه نیست. مرد مهربونم نیست تا به همه و بیشتر از همه به من محبت کنه. پدرمادرهامون گوشه سالن ایستاده بودند. همه گریه می‌کردند، مگه گریه دوای دردم بود؟! فقط مرگ بود که من رو به مهرانم می‌رسوند.

زانوهام توان نگه داشتن وزنم نداشتن، خم شدند وافتادم. چند دقیقه بعد به زور آب قند حالم بهتر شد اما این جسمم بود که خوب بود، روحم همراه مهران مرده بود.

جملات آخرش تو ذهنم بود، اون می‌دونست قراره من تنها بزاره؛ یک دردی عمیق توی قلبم حس می‌کردم. توی ذهنم فقط یک جمله بود که تکرار می‌شد. عشق یعنی نرسیدن!

من سخت تلاش می‌کنم و اهداف بزرگی دارم. مردم می‌توانند عاشق کتاب های من باشند یا از آنها متنفر باشند ولی هرگز نمی‌توانند مرا متهم به تلاش نکردن بکنند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید