یک ماه از پاییز زیبا میگذرد، باران نرم نرم میبارد. برگ های زرد و نارنجی زیر پایم له میشوند و فغان سر میدهند. یک سال از زمانی که دلدادهی تو شدم میگذرد اما هنوز دنیا از هدیه دادنت به من سر باز میزند.
دست های ظریف و کوچکم بغض دار مهمان جیب هایم میشوند. ذهنم با دهان کجی میگوید که تو نیستی تا در کوچه پس کوچه های شهر قدم بزنیم؛ زیر گوشم نجواهای عاشقانه بگویی و من مست صدای گرما بخشت شوم. سرما را از وجودمان پس بزنیم و سر خوشانه عاشقی کنیم.
افسوس که در دلم غلیان میکند درخت های کهنسال خواب آلود غم وجودم را به تماشا مینشینند. انگار با دنیا جنگیدهام و حالا تنها سربازی شکست خورده و مغموم هستم که قلبی مرده برایم باقی مانده.عاشقی دلخستهای هستم که در دنیای پر از رنج اسیر شده و هیچ راه نجاتی جز نوشیدن شهد عشقی که معشوقش به او پیشکش کند ندارد.