میان سبزه زار های روستا قدم میزدم. بوی خوش کاه گل تازه مشامم رو پر از عطر خوش باران کرده بود. آهسته و بی حال گام بر میداشتم. اشک هایم مثل آبشاری خروشان از چشم هایم میچکیدند. غروب آفتاب در بین سبز زار های زیبای طبعیت نقاشی دلچسبی رو خلق کرده بود. راه خانه باغ رو پیش گرفتم و بین جاده خاکی روستا راه افتادم. درخت های کهن سال چنار با غرور دو طرف جاده رو احاطه کرده بودند. اشک هام رو با دست از روی صورتم پس زدم؛ در آبی زنگ زده باغ رو باز کردم و از میان درخت ها و گل های زیبای باغ که رنجور تسلیم پاییز شده بودند رد شدم. روی ایوان ایستادم یک جفت کفش جلوی در خانه بود که نا آشنابود. با تعلل در رو باز کردم و وارد خانه شدم. با دیدن کوروش چهار زانو زده جلوی خاتون انگار بهم برق وصل کردند. عصبانیت پست تعجب را به عهده گرفت. پرخاش گرایانه به خاتون گفتم: این رو چرا راه دادید؟
خاتون معذب و خجالت زده شد و چنگی به صورت سفید و چروکیدهاش زد و گفت: خدا مرگم، این چه حرفیِ که میزنی؟ نامزدتِ غریبه که نیست! مشاجره با خاتون که زن گذشته بود چیزی از خیانت نمیدونست فایده نداشت. روبهروی کوروش ایستادم و گفتم: مگه بهت نگفتم نمیخوام ببینمت!
- من به نظر تو کاری ندارم، مهم دل خودم بود که واسه دیدن دلبرش بی تاب بود.
- با همین جمله های عاشقونه خامم کردی ولی من دیگه شیدا چند هفته قبل نیستم!
کوروش از روی زمین بلند شد و مقابلم ایستاد چشم هاش سرخ شده بودند و از عصبانیت دندان هاش رو بهم فشار میداد.
- میرم ولی برمیگردم تا تکلیفت رو روشن کنم!
با چند گام بلند خودش رو به در رسوند و عصبی در رو بهم کوبید.
غمگین و دلشکسته روی زمین چمباتمه زدم و خودِ خرد شدم رو به آغوش کشیدم. تصویر دست های کشیده دخترک که دور بازوی مردانه کوروش حلقه شده بود از ذهنم بیرون نمیرفت. نفس هام سخت شده بود؛ کوروش مرد زندگیم بود. جسم بی جانم رو به اتاق کشوندم و اجازه دادم تا جایی که قدرت داره برای معشوق بی وفاش بیقراری کنه. شب همیشه برای دل شکسته ها کابوس بوده اما برای من جهنم بود؛ خاطرات به سراغم میآمدند و زخم به روح مریضم میزدند.
لباس گرمی پوشیدم و بدون هیچ سر و صدایی از باغ بیرون آمدم؛ روستا سرد و ترسناک بود، تنها صدای پارس سگ ها سکوت رو میشکست.
بیست قدم از باغ دور شده بودم که دستی دورم حلقه شد از ترس جیغی کشیدم وقتی برگشتم چشم های عسلی رنگ کوروش دیدم نفس آسودهای کشیدم.
- این وقت شب اومدی بیرون چیکار؟
با حرص خودم رو از آغوشش بیرون کشیدم و گفتم: تو چرا نصف شبی دنبال من افتادی و زاغ سیاه من رو چوب میزنی؟
- ببین شیدا تا باهات حرف نزنم خواب به چشمم نمیاد. اصلا خواب چیه؟ زندگی واسم جهنم شده!
دستم رو کشید و به سمت تویتا مشکی رنگش برد. در ماشین رو باز کرد و تقریبا توی ماشین هولم داد. من مثل منگ ها فقط حرکاتش رو نگاه میکردم. سوار ماشین شد.
- ببین شیدا جان خانمی که دیدی خواهر من حساب میشه!
با تعجب لب زدم: چی؟
- خواهر و برادر رضایی شنیدی؟
سرم رو آهسته به معنی تایید تکون دادم. لبخند رضایت مندی روی لب های خوش حالتش نقش بست.
- خوب خانمی که دیدی خواهرم میشه میتونی از مامان توران بپرسی.
خیره چشم های عسلیاش شدم، چشم هاش دروغ نمیگفت. دل مجنونم پذیرفت که مرد من خطا نکرده و تنها من بی مورد قضاوت کردم. یکه به قاضی رفتم و یک هفته رو به کام همه تلخ کردم.
خجول از قضاوتم سرم رو زیر انداختم و گفتم : من معذرت میخوام.
- معذرت نمیخواد، همین که شما بنده حقیر رو قابل بدونید شوهرتون بشم کافیه!
بعد از یک هفته لبم به خنده باز شد؛ خندیدم و خندید. انگار دنیا هم از خنده ما خندید و خوشحال شد. گویی خدا هم از عشق میان ما لبریز از لبخند شد.
دوستان مهربان ویرگولی، این نویسنده حقیر از شما تقاضا دارد با نظرات و انتقاد هایتان در جهت پیشرفت او را یاری کنید.