از محوطهی دانشگاه عبور کردم؛ درخت های دانشگاه ملول و غمگین به خواب رفته بودند. آب نمای زیبایی که در وسط دانشگاه قرار داشت خالی از آب و شور و هیجان بهار بود.
پله های دانشگاه رو بالا رفتم و وارد کلاس شدم. دانشجو ها روی صندلی های تک نفره نشسته بودند و هر کسی مشغول به کاری بود. تخته نصب شده پر از نوشته بود. از میان بچه ها چهره مهربان بهاران رو تشخیص دادم و به سمتش رفتم.
روی صندلی داغونی جاگیر شدم و دست سردم رو به سمتش دراز کردم و گفتم: سلام دوست خوبم، حالت چطوره؟
دستم رو به گرمی فشار داد و لبخند گرمی به لب های باریک خوش رنگش هدیه کرد. با حفظ لبخند لطیفش گفت: سلام به روی ماهت، عالی تو چطوری؟
خوبمی زیر لب زمزمه کردم و با چشم صندلی مورد نظرم رو که همیشه جای دلبر قلبم بود کنکاش کردم اما مثل تمامی جلسات دو هفته اخیر خالی بود.
دلتنگ و بی تاب قلبم به سینه کوبید، نفس پر از غمم رو به بیرون فوت کردم. آرنج بهاران مهمان پهلوم شد با چشم های مشکی وحشیش خیره حال زارم شد و گفت: چه قدر دیگه باید شاهد خود خوری های تو باشم هان؟! نمیخوای فراموشش کنی؟
از تصور فراموشی محبوبم بغض بی امان به گلوم چنگ زد، خواستم جوابی بدم که استاد وارد کلاس شد و همه به احترامش ایستادند.
یک ساعت تمام به خاطرات هک شده روی صندلی چشم دوخته بودم با ذهنی پر از خاطره و دلی فشرده شده کلاس درس رو تحمل می کردم تا اینکه صبرم تمام شد زیر گوش بهاران گفتم: میرم سلف دانشگاه میشینم، کلاس تموم شد بیا!
وسایلم رو توی کیفم ریختم و از کلاس بیرون اومدم. هوای دی ماه مثل من سرد و افسرده بود؛ آسمان ابری بخیلانه به مردم دهن کجی میکرد.
توی سلف نشستم و با گوش دادن به آهنگ های غمگین خودم رو سرگرم کردم انقدر که گذر زمان رو فراموش کرده بودم که بهاران در سلف رو باز کرد با چهره خوشحال به سمتم اومد. آهنگ رو قطع کردم و بهش نگاه کردم تا حرف بزنه.
نفس زنان گفت: دنیا... دنیا... زود بیا! متعجب از روی صندلی بلند شدم با دلشورهی عجیبی که به جونم افتاده بود جنگیدم و پرسشگر گفتم: چیزی شده؟
اون که نفسش میزون شده بود با شعف جیغ زد: خبر خوب دارم! کاوه اومده، مثل اینکه تصادف کرده بوده که نتونسته بیاد.
با شنیدن اسم کاوه از زبان بهاران قبلم به تپش افتاد، انگار مردهای بودم که حیات مجدد یافته. سر خوشانه جیغی کشیدم که صدای معترض دانشجویان داخل سلف بلند شد. انقدر هیجان داشتم و دلتنگ بودم که بی توجه به همه چیز به سمت محوطه دویدم تا صاحب قلب و جانم رو پیدا کنم. عشق مانع به کار افتادن عقلم شده بود و متوجه نبودم باید خودم رو کنترل کنم. من عاشقی بودم که معشوق از عشقم بی خبر بود. انقدر بدو بدو کرده بودم که صورتم داغ و پوست سفیدم قرمز شده بود؛ موهای فری که از زیر مقنعه سرکشانه بیرون اومده بودند به سمت جمع دانشجو هایی که دور کاوه جمع شده بودند رفتم.
با دیدن من همه به طرفم برگشتند. توی چشم های سبز تیرهی کاوه تعجب موج میزد. به خودم لرزیدم و شرمسار سرم رو زیر انداختم. سر باندپیچی شده و دست گچ گرفته شده کاوه هم باعث نشد خجالت وجودم فروکش کنه.
بغض گلویم بیدار شد به اجبار لب باز کردم و ضعیف زمزمه کردم: بهاران گفت تصادف کرده بودید، نگران شدم.
از میان جمعیتی که بی توجه به هوای سرد روی نیمکت ها نشسته بودند دور شدم. اشک های شورم مهمان صورتم شدند، مقصدی نداشتم تنها میخواستم جایی باشم برای خودم و عشق بی ثمرم عزاداری کنم پا به خیابان که گذاشتم صدای دورگه که اسم کوچیکم رو به زبون آورد متوقفم کرد. لحظهای ایستادم تا با صدای دو رگه دوست داشتنی اش مسخرهام کند و من غرق او و صداش بشم.
مقابلم ایستاد و نگاه جنگلیاش رو بهم دوخت و گفت: دنیای من، عشق که خجالت نداره.
به خیابان نگاهی انداختم پر رفت و آمد بود و هر کسی که از کنارمون رد میشد از روی کنجکاویی نگاهمون میکرد. از خجالت و تاسف بود یا سرما که میلرزیدم، ریزش اشک هام به هق هق تبدیل شد. نمیدونستم چی باید بگم صورت مردانه دلرباش رو میخواستم که برای ابد در وجودم هک کنم. با التماس و بریده بریده گفتم: نمی... نمیخواستم... مزاحمت... ب... بشم!
اشک هام رو با انگشت پاک کرد و گفت: مزاحم خودم که نشدی مزاحم قلبم شدی! با این چشم ها و این نجابت قلبم رو به نامت زدی. مزاحم چیه؟
مسخ شده بودم و هیچ چیز نمیفهمیدم عاجزانه پا به زمین کوبیدم و گفتم: یعنی چی؟
- یعنی خاکی بودنت کار دستم داد. سه ترمی هست که عاشقتم.
هوا سرد بود، سوز سرما مغز استخوان ها رو به درد میآورد اما من گرم شدم. قلبم مملوء از شیرینی وصال شد و لبم که به لبخند باز شد او هم لبخند زد؛ انگار آسمان مهربان شد چون خورشید دلسوز هم پرتو های گرمش رو هدیه کرد، انگار که جهان دگرگون شد.
پایان