موهای خرمایی رنگم را از میان گل سرم آزاد میکنم و اجازه میدهم در هوای ناب طبیعت به رقص و پرواز مشغول شوند.
روی تپهای سرسبز ایستادهام و درختهای سخاوتمند را که پذیرای گنجشک های سر خوش هستند مینگرم.
آسمان آبی مهربانانه به زمین لبخند میزند و من دوست دارم ساعت ها به تماشای این نقاشی بی نقص خداوند بنشینم.
افسوس در میان این همه زیبایی غمی در قلبم جولان میدهد و لذت حضورم در طبیعت را به کامم زهر میکند.
محبوب بی وفا کاش در کنارم بودی!
دست های ظریف و ناخن های لاک خوردهام را در میان دست مردانهات به اسارت میکشیدی؛ قدم به قدم این دشت مهربان را متر میکردیم و با هم شعر هایی عاشقانه میسرودیم.
هر دو پیروز بودیم زیرا با دلربایی قلب یک دیگر را فتح کرده بودیم.
افسوس که خیالی محال است.
من اگر لیلی کار بلدی بودم میتوانستم با غمزهی چشم تو را شیدای خود کنم؛ اما گناه من این است که لیلی بودن را نیاموخته بودم.
لعنت به این گناه؛ لعنت...