غربت
لبریز شدن از غم و از غصه واندوه
از آتش درد سوختن ودم نزدن را
گلهای همه سرخ و بنفش است و شکوفان
پژمردم وپاییز گرفت رنگ تنم را
سوغات من این است از این فاصله یاران
دوری زعزیزان وغم انگیز شدن را
چشمم همه ایام به در ماند و نیامد
مهمان به سرای من ودلشاد شدن را
از غصه دگر حال مرا وضع خوشی نیست
از فصل خزان گفتن وپژمرده شدن را
اشک است همه یار ورفیقم که صد افسوس
دستی نکند پاک از این چشم ترم را
در غربت اگرمرگ بگیرد بدنم را
آیا که کند غسل که دوزد کفنم را
22/07/1400