امیررضا بهرامنی
امیررضا بهرامنی
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

برداشتی آزاد از اگزیستانسیالیسم شب‌های روشن

معنای زندگی، همیشه برای بشر سوال عمیقی بوده. سوالی به قدمت تاریخ که جواب‌های متعددی هم به اون داده شده. اما این جواب‌ها معمولا از پیش آماده بودند. جواب‌هایی از جنس سبک زندگی. تجویزی برای یک زندگی روتین در بستر یک فرهنگ. این به این معنا نیست که دغدغه‌های عمیق در ذهن انسان‌ها نبوده‌ بلکه به آن معناست که به خودِ آشفتگی حاصل از این دغدغه‌‌ها اهمیتی داده نمی‌شده. این دغدغه‌ها صرفا حالتی گذرا و موقت بوده‌اند که به زودی با همان روتین‌ها و باورهای فرهنگی پر می‌شده‌اند. آن‌ها صرفا پلی بودند جهت تسریع قبول کردن فرهنگ.

اما پس از عصر روشنگری، ذهن انسان به مراحل مختلف تطور خود نگاه عمیق‌تری انداخت. در این بین پاسخ‌های فرهنگی برای آن دغدغه‌ها دیگر به سختی فورا قبول میشدند. این حالت بستری را تدارک دید که طی آن انسان بتواند به حالت اگزیستانسیال نیز توجه کند. خودِ خودِ آن حالت، بدون فکر کردن به پاسخ آن. البته که این حالات اگزیستانسیال، میان ما در عین تشابه بسیار زیاد، یکی نیستند.

شخصیت اولِ داستایفسکی در شب‌های روشن رویاپردازی‌ست بی‌نام، که به دغدغه‌های اگزیستانسیال خود پی برده. او گوشه‌نشین و درونگراست. پیوسته در خیابان‌ها قدم میزند، اما نه بخاطر تنلبی، بلکه بخاطر بی‌معنایی. در ابتدا تلاش او آن است تا معنا را در رویاپردازی‌های خویش بیابد. کاری که چندان هم بی‌ثمر نیست. در واقع داستایفسکی یکی از اولین شخصیت‌هایی را پایه‌ریزی کرده که پس از پرسش‌های اگزیستانسیال، مستقیما به سراغ پاسخ‌های رایج نرفته و سعی کرده کمی بیشتر بیندیشد. داستایفسکی راه نهیلیسم را پیش نگرفته. قهرمان داستان می‌گوید: "روح آدمی چیز دیگری می‌خواهد و طلب می‌کند." در نظر او راه یافتن آن چیز دیگر، رویاپردازیست.

از همان ابتدا درون‌مایه‌ی رویاها دارد آن چیز دیگر را به ما نشان می‌دهد. رویاپرداز، شهر پتربورگ را به زنی تشبیه میکند زیبا و باوقار. عشق پاسخ قهرمان داستان به پرسش اگزیستانسیال است. در ادامه، قهرمان داستان آن را حس می‌کند، عشقی که البته پابرجا نمی‌ماند.

اما ظاهرا همین تجربه هم کافیست. او در انتها می‌گوید: "خدایا، خدای من! آیا یک دقیقه، فقط یک دقیقه سعادت، برای کل عمر آدمی بس نیست؟..."

البته که می‌دانیم این تنها پاسخ به پرسش اگزیستانسیال نیست. برخی پاسخ آن را در پوچی یافته‌اند و برخی در ایمان. خود داستایفسکی سال‌ها بعد در کتاب یادداشت‌های زیرزمینی نکاه دیگری به این پرسش دارد.

به هر صورت پیام اصلی این داستان برای من، دریافتن اهمیت خود حالتی است که در آن دغدغه‌مند شده‌ایم. گیج شده‌ایم و نمیتوانیم به زندگی عادی خود ادامه دهیم. در این حالات شاید بهتر باشد تا قبل از فرورفتنِ پراگماتیک در یک زندگی روتین، کمی به خود وقت بدهیم و اگزیستانسیالیست باشیم.


پ.ن: ترجمه حمیدرضا آتش برآب بسیار عالیست. تفیسری که در انتهای کتاب آورده شده نیز راهگشاست.

معنای زندگیشبهای روشنداستایفسکیداستایوفسکیادبیات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید