دوسال پیش آبان رفتم کربلا
درسته که یه سفر شیش روزه بود اما اونجا من کلی یاد گرفتم، از هرچیزی که تو دور و اطرافم بود
یکی از اونا خیلی به دلم نشست،پیرمرد و پیرزنی که برای اولین بار اومده بود کربلا? به خودشون گفته بودن حالا که بچهامون همشون رفتن و سر ما هم یکم خلوت شده و شرایط مالی جوره وقتشه که یه سفر باهم دیگه بریم??
راستش حاج آقا خیلی خانمشو دوست داشتش ?
همیشه با لبخند بهش نگاه میکرد یادمه بار اول که رفته بودیم حرم امام علی برای زیارت، همه جا خیلی شلوغ شده بود .حاج آقا به خانومش نگاه کردو گفت زیارت و کن و زود بیا من منتظرتم .منم حواسمو جمع کردم که تو اون شلوغی حواسم به حاج خانوم باشه که راهو گم نکنه .رفتیم زیارت و چند دقیقه دیرتر اومدیم ،حاج آقا کلی استرس گرفته بود و با نارحتی گفت (اخه شما کجا بودی عزیزم من خیلی ناراحت شدم گفتم نکنه چیزیت بشه،بچه هامون میخوان بهمون زنگ بزنن اونا منتظرمونن )))دستشو محکم گرفت و رفتن هتل
✨✨✨
چند روز بعدش رفتیم کربلا ،جمعه شب و بود همه جا غلغله بود از زائرایی که خسته راه بودن و زیارت راهی بود تاخستگی راهو از تنشون بیرون کنن .من و مامانم پنج دقیقه اول تو حرم همدیگه رو گم کردیم و سرگردون دنبال همدیگه میگشتیم نه گوشی آنتن میداد نه عربی بلد بودم که پیداش کنم به ناچار با زبون عربی نصفه و نیمه ای که بلد بودم از الشرطی ها تونستم هتلو پیدا کنم .تو راه حاج آقا رو دیدم بهم گفت چرا تنهایی گفتم که از هم جدا شدیم گفت:(بچه ی من هر وقت گم میشد میگفت که مامان گم شده نه من الان توهم اینجوری میگی،این حاج خانم منو میبینی!!یدونه ازش بیشتر ندارم که نمیزارم امروز بره زیارت اگه گم بشه من باید چیکار کنم؟)اونموقع فقط به حرفاش خندیدم اما بیشتر بهش دقت کردم هر جا که میرفت دستای خانمشو ول نمیکرد و همه جا مراقبش بود نمیزاشت که به حاج خانم بدبگذره یه بار بهم گفت( که من وقتی ۱۸سالم بود با حاج خانمم که۹سالش بود ازدواج کردم ...از بچگی کنار هم بویم و خیلی بهش وابستم .حتی دوباره گفت که یدونه فقط از این حاج خانم من هست)با اون نگاه و لبخندی داش همیشه همراه همسرش بود و همه جا ازش مراقبت میکرد خیلی زیاد میشه اگه بخوام همه جمله هاشو بنویسم اما عشقشون خیلی به دلم نشست .... حاج خانم حرف میزد و میگفت از تمام سختی هایی که تو زندگی داشته کلی مشکل که تونسته بودن با همدیگه حلش کنن .اینکه چقد به هم کمک کردن ...
دیدن اون مامان بزرگ و بابابزرگ پیر و مهربون قلبمو گرم کرد .اگه کسی رو دوس داری سیاست و غرورتو بزار کنار و بگو که چقد دوسش داری و اینقد هواشو داشته باشه که بعدا حسرت روزایه خوبتو نخوری روزایی که میتونستی کنارش باشی و نبودی اینو نوشتم برای این که بگم عشق میتونه تمام طعم هارو بهت نشون بگه عشقی که داغیش میسوزونتت ،تلخیش همه چیزو به هم میزنه،سردی اون بهت هجوم میاره و شرینیش اینقد خوبه که دوس نداری زمان بگذره و بهترین حس هارو بهت هدیه میده طوری که حاضر نیستی با چیزی عوضش کنی?برای همه یه عشقی مثل این حاج خانم و حاج آقای مهربون آرزو میکنم خیلی مراقب خودت باش که جون بعضیا به جونت بستس?
اون عکسه بالا هم همون زوج معروف قصه منن هر دفعه به عکسشون نگاه میکنم و دلم براشون ضعف میره?
اگه دوس داشتی بزن رو اون قلب سفیده پایین?اگه نظری هم داشتی بنویس خوشحال میشم?