هروز صبح یک روز برای ننوشتن، عذاب وجدان نداشتن یک قبر برای خودم و حسرت داشتن جایی با پنجرههای بزرگ و نور کافی روی فرشی که الان با روسری و سنجاق قفلی پوشیده شده است؛انگار همیشه نوشتن را به وقتی دیگر موکول میکنم.به وقتی که صداها خاموش شد.قصهای ندیدم و یک سقف زیبا همهی صداها را از گوش من دزدید.گوش من خسته شده. همین. نه هیچ وقت،نجاتم نده. عادت میکنی. برگرد پیشم. میترسم. من به وضعیت عادت نمیکنم از این منطقهای که باور نمیکنم امن نیست. از این منطقه که اردوگاه عذاب است.