دود توی پل میرفت، من صندلی عقب نشسته بودم و شیشهی سمت راست رو برای سرم تکیه گاه کردم، سعی کردم قصه بنویسم چون پروژه ندارم، این حقوق ناچیز ِکلمهای، نوشتن را هم توی مغز ما پولی کرده، هیچکس هم نمانده به روی من نیاورد با هرکار دیگری وضعام از این نوشتن نریشن ، سناریو و حتی ایده پردازی خیلی خیلی با حالا فرق میکرد ولی خب با عرض تاسف انگار ذهن ما روخیلی مفت و علاف گیر آوردن و با کمترین دستنمزد کلمههای مارو استثمار کردن؛ کلمهها دیگه برای خودمون کار نمیکنند چون متوجه دریافت پاداش شدن، اما در ارزان ترین و بیجایگاه ترین حالت ممکن از نظر دستمزد! کلمهای ۴۰تک تومان به زبان آوردنش هم موجب خندهی حضار میشه، چه برسه گفتنش برای آدمیزادی که زیر بار گرانی روزی چندبار وضع حمل موفق و چندتاهم ختم بارداری رو تجربه میکنه..! حتما حتما خنده دار است، البته یک دوستی هم دارم که معلم فرانسه است و حقوقش همنقدر نگفتی ، دوست دیگرم رانندگی میکند، از زیر پل ها نرم رد میشود، می توانم به خوبی دود را از زیر پل بفرستم روی چرخو فلک پارک ارم، روی سورتمه و اون ماشین برقی بزرگسالان! دود رو هل بدم سمت همهی شبهایی که صدای جیغ کشیدن ما روی ترن هوایی به گوش پل رسیده بود.همه ی شبهایی که با مام بزرگ یا دوستهام رفته بودیم رو جمع کنم توی ریهام و با یک سرفهی عمیق کلهام رو از گذشته بیرون بکشم،به لحظه برگردم و اینقدر تا اعماق کلهام دنبال روزای رفته نگردم.زیر پل باکری جای امن و مناسبی برای گذر از هرچیز و جایی که توی آن زمینگیر شدهای به نظر میرسد، من خودم هنوز زیر هیچ پلی جرات عق زدن نداشتم،فقط عین یک کپسولِ بینهایت همهی لحظهها را توی معدهام غرق کردهام، البته با وجود حساسیت زیادم به حفظ "خاطرات هزار و یک درد"بخش زیادی از کلیات لحظهها در یادم نیستند، فقط یک سری جزئیات محو بدون هیچ معنی یا رنگ به خصوصی، دود همه جا نفوذ کرده.لحظه اتاق را ترک کرده بود.